#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_54


با شنیدن صداش اعصابم خرد شد.دلم می خواست وانمود کنم صداشو نشنیدم ولی داشت میومد سمت من.هیچ رقمه نتونستم فرار کنم.

جلو اومد و گفت : سلام.

- علیک سلام.باز گربه تون گم شده؟!

یگانه – نه ، اومدم بابت اون شب ازتون عذرخواهی کنم.

- کدوم شب؟! آهان...یادم اومد.مسئله ی نیست...خواهش می کنم.

خواستم درو ببندم که دوباره گفت : ببخشید، یه لحظه...

- بله؟

یگانه – ما امشب نذری داریم، بفرمایید...

ظرف غذا رو به طرفم گرفت.ظرف رو گرفتم و ازش تشکر کردم.خیالم راحت شده بود که دیگه میره اما ول کن نبود!...

یگانه – من فراموش کردم اسمتونو پرسم...!

- ماکان هستم.

یگانه – اِ ، چه جالب! آقا ماکان.

- ماکان فامیلی مه!

یگانه – واقعا ؟ خب اسم کوچیکتون چیه؟

- می خواین منو با اسم کوچیک صدا کنید؟!

خندید و گفت : نه، همینجوری خواستم بدونم.

عمدا بهش نگفتم چون لزومی نمی دیدم.فقط یه لبخند تحویلش دادم و گفتم : ممنون بابت نذری...کاری ندارید؟


romangram.com | @romangram_com