#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_53

مسعود – فکر کنم شیدا.

سکوت حاکم شد و چند ثانیه بعد مسعود گفت : بهراد ، من به تو نگفتم در مورد جن و هر چیزی که مربوط به جن میشه چیزی نگو؟

- چرا ، گفتی.ولی اون لحظه مجبور بودم.وگرنه انقدر سنگ می نداختن تا سر ِ تک تک مونو بشکنن.

مسعود این بار با لحن محکم تری گفت: حرف ِ من اینه که چرا اون جملات کارشناسانه رو در مورد جن گفتی، ها؟

- آخه این یارو صفایی می خواست بره طرفشون.

مسعود که دیگه واقعا عصبانی به نظر می رسید با صدای بلندتری گفت : خب می ذاشتی بره! اصلا به تو چه مربوط؟ تو که خبر مرگت صد سال یه بار ننه باباتو نمی بینی، مــن مجبورم یکسره کارای تو رو واسشون توجیه کنم.

بعد دست ِ راستشو با حالتی که انگار می خواست بزنه توی دهنم بلند کرد و گفت : بزنم تو...

منم سریع گفتم : نه نه ، تو رو خدا ،غلط کردم!

چسبیده بودم به صندلی که دیدم از زدن منصرف شد و دوباره فرمون رو گرفت...

مسعود – شانس اوردی...شانس اوردی تو بهرادی و اونی که خورد کیوان بود.و الّا اگه اون بهراد بود و تو کیوان، یه جوری می زدمت که دندون سالم برات نمونه.

- مسعود ، حالت خوبه؟

مسعود – آره بابا...تو هم انقدر ژست نگیر.نترس ، نمی زنمت.

- بعضی وقتا جداً ترسناک میشی...

مسعود – خفه شو! بهراد، دیگه نبینم جلوی مامان و بابات از این چیزا حرف بزنی! یهو دیدی سکته کردن ...اونوقت بیا و درستش کن.

- باشه، سعی می کنم

مسعود منو تا خونه رسوند و زود رفت.البته می خواست تا خونه ی سورن برسونم اما من قبول نکردم، ترسیدم این دفعه توی راه جدی جدی بزنه دک و دهنمو خرد کنه!

در ِ ویلای همسایه مثل همیشه باز بود... این بار گویا مهمون داشتن.دو سه تا ماشین جلوی خونه شون پارک شده بود و چند تا بچه ها داشتن جلوی در با همدیگه حرف می زدن.

کلید انداختم و در خونه رو باز کردم که یه نفر گفت : ببخشید ، آقا!

romangram.com | @romangram_com