#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_52


- بله ، خواهش می کنم...در این مورد چند تا کتاب خوندم.یه حدیث هم از حضرت محمد هست که اون لحظه یادم افتاد.

- فقط همین؟!

- بله دیگه...

- مثل اینکه کتاب ها رو خیلی با دقت خوندین! شاید هم زیادی با هوش اید که همه ی این مطالبو یادتون مونده...

- خب...چون برام جالب بودن برای همین توی ذهنم حک شدن.

- اتفاقا منم فکر می کنم موضوع ِ جالبی ِ.می تونم اسم اون کتاب ها رو بپرسم؟

نمی دونستم چی جوابشو بدم چون کتابی در کار نبود. مخصوصا با اون جمله ی احمقانه ای که در مورد حک شدن مطلب توی کله ی پوکم گفتم! دلم می خواست بگم جن گیرم و خلاص ولی از مسعود می ترسیدم...نباید این موضوع به گوش بابا و مامانم می رسید.

- اِم...والا الان بین دو سه تا عنوان مردد ام...دقیق یادم نمیاد چیا بودن،شرمنده.

- حیف شد، خیلی دوست داشتم بدونم.

- ببخشید، الان من می تونم برم؟

- بله بله، بفرمایید...شرمنده معطل شدین.

- خواهش می کنم.

تا خواستم برگردم طرف ماشین گفت : از حرفای کیوان ناراحت نشین...کم پیش میاد قبل ِ حرف زدن فکر کنه.

- نه، ناراحت نشدم...توی این سالها دیگه عادت کردم.خدافظ.

خیلی زود سوار ماشین شدم و راه افتادیم.

مسعود – از دستت شاکی بود؟!

- نه بابا...می گفت از کجا می دونستی و از این حرفا.واقعا من نمی دونم، دختر به این خوبی چطور حاضر شده با کیوان ازدواج کنه!...اسمش چیه؟


romangram.com | @romangram_com