#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_51
- نه ، فعلا.
برگشتم پیش مسعود. دیدم با ماشین بابا دارن کیوان رو می برن بیمارستان.خانوما هم داشتن می رفتن داخل.مسعود یه نگاه چپی بهم انداخت و گفت : خوبی؟
با اینکه ظاهرش خیلی جدی بود اما نمی دونم چرا خندم گرفت و جواب دادم : ممنون.
اونم سرشو خیلی آروم به نشونه ی تایید تکون داد.حس کردم حالتش تهدید آمیزه...
- مسعود ، باور کن تقصیر من نبود.
مسعود – منم که چیزی نگفتم!
- آخه قیافه ت یه جوریه...
مسعود – چجوری ِ؟
- یه ذره ترسناک شدی...راستی من باید زودتر خودمو برسونم خونه.یه چند تا از پرونده های سورن دستمه.فردا لازمشون داره.
مسعود – باشه...با هم می ریم.منم دیگه اینجا کاری ندارم.
رفتیم سمت ِ ماشین ولی قبل از اینکه سوار بشم شنیدم که یه نفر گفت " آقا بهراد"! برگشتم سمت صدا و دیدم نامزد ِ کیوان ِ.
به مسعود گفتم : ای بابا...لابد اومده گله و شکایت... .
مسعود – اشکال نداره، برو ببین چی میگه، ولی باهاش کل کل نکنی ها ! هر چی گفت تو فقط تایید کن.
- باشه.از ماشین فاصله گرفتم و جلو رفتم.
- بله، کارم داشتین؟!
بهش نمیومد عصبی یا ناراحت باشه،با اینکه موهاش اصلا معلوم نبود اما روسری ش رو کمی جلو کشید و مرتبش کرد...
- ببخشید، من می خواستم بپرسم شما چجوری فهمیدین که اون سنگ انداختن ها کار ِ اجنه ست؟
توی اون شرایط حتی ذره ای به ذهنم خطور نکرده بود که بخواد همچین سوالی ازم بپرسه!
romangram.com | @romangram_com