#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_50


مسعود زیر لب گفت : بعدا حالتو می گیرم.

آقای صفایی سر جاش نشست...همه بهت زده به من نگاه می کردن.

یهو کیوان خندید و گفت : چرا چرت و پرت میگی؟ خانوما ، آقایون ! جن ها اصلا نمی تونن واسه آدم دردسر درست کنن.حتی نمی تونن به آدم نزدیک بشن...(طعنه آمیز خندید و گفت )... چه برسه به غذا و این چرندیات!

بعد سنگی که وسط سفره افتاده بود رو برداشت و قبل از اینکه فرصت بشه جلوشو بگیرم، محکم به طرف درختا پرت کرد.ثانیه ای طول نکشید که سنگی از همون سمت، به طرف کیوان پرتاب شد و با شتاب خورد توی سرش.

با برخورد سنگ به سر کیوان، آه و ناله ش بلند شد و همه به هول و ولا افتادن.این وسط جیغ های عمه مریم واقعا رو اعصاب ِ همه بود و هِی پسرم پسرم می کرد. خون از سر کیوان سرازیر شده بود و تمام صورتشو گرفته بود.

بابای کیوان پیشنهاد داد که ببرنش بیمارستان.کیوان هم که تن ِ لشی شده بود واسه خودش...مجبور شدن دو سه نفری بلندش کنن!...

من اصلا نمی تونستم جلوی خنده مو بگیرم، جوری که صداش به گوش بقیه رسید.همه بد فرم بهم نگاه می کرد...عمه مژگان با توپ و تشر گفت : بهراد نخند! همش تقصیر توئه!

در حالی که سعی می کردم جلوی خنده مو بگیرم گفتم : این حرفتونو نشنیده می گیرم.در ضمن من که گفتم باهاشون کاری نداشته باشین...تازه اگه آسیب دیده باشن بازم برای انتقام برمی گردن.

همین حین صدای زنگ موبایلمو شنیدم و برای اینکه جواب بدم ازشون دور شدم.

- بله ؟

سورن – الو ، بهراد کجایی تو؟

- با مسعود ام...اومدیم چای باغ.

سورن – خیلی نامردی! چرا به من نگفتین؟...وایسا بینم،انگار صدای جیغ و داد میاد! کسی مُرده؟!

خندیدم...- نه ، کسی نمرده.بعدا برات تعریف می کنم...کاری داشتی؟

سورن – آره...یه سری از پرونده هامو توی خونه ت جا گذاشتم...فردا هم دادگاه دارم.می تونی بهم برسونی شون یا بیام ازت بگیرم؟

- الان دیگه داریم برمی گردیم، تا نیم ساعت دیگه برات میارمشون.

سورن – دستت درد نکنه، کاری نداری؟


romangram.com | @romangram_com