#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_49
همه به اون سمت نگاه کردیم.آقا و خانوم صفایی عصبانی به نظر می رسیدن. آقای صفایی از جاش پا شد تا ببینه کار کی بوده اما ثانیه ای بعد یه سنگ دیگه افتاد توی سفره.این بار سنگش بزرگتر از دفعه ی قبل بود.
صدای اعتراض همه بلند شد و آقای صفایی کفش هاشو پوشید تا بره و ببینه این سنگ انداختن ها کار کیه که یه سنگ دیگه افتاد وسط سفره.
همین لحظه تازه دو زاری ِ من جا افتاد و گفتم : لطفا بشینید آقای صفایی...من می دونم کار کیه.
یه بشقاب برداشتم و توش چند قاشق برنج و خورش (خورشت) ریختم.کفشامو پوشیدم و رفتم سمت درخت های باغ، جایی که سنگ ها پرتاب میشد.فهمیدم بوی غذا به جن هایی که اونجا زندگی می کنن رسیده و علت انداختن سنگ ها هم همینه.بشقاب رو نزدیک درختا گذاشتم و فورا برگشتم، اصلا دوست نداشتم با کسی رو به رو بشم...چون توی جنگل ها همه نوعی پیدا میشه!
دوباره برگشتم و سرگرم خوردن شدم.
آقای صفایی – بهراد جان، فکر نمی کنم کار ِ حیوونی چیزی بوده باشه ها!
- منم همینطور.
چون مسعود بهم گفته بود در مورد جن حرفی نزنم، منم براش قضیه رو باز نکردم.
آقای صفایی دوباره بلند شد تا بره اون سمت.
- ببخشید ! من پیشنهاد می کنم اون طرف نرید.
آقای صفایی – آخه برای چی؟ یه نفر وسط سفره مون سنگ انداخته! حتما قصد مزاحمت داشته...
عمو محمد – آره بهراد جون، بهتره یه نگاهی بندازه.می خوای منم باهات بیام؟
آقای صفایی – نه...
- از من می شنوید نرید...اونا غذا می خواستن که من براشون گذاشتم.می بینید که بعد از اون سنگ هم ننداختن...دیگه مشکلی نمی مونه!
عمه مژگان – آخه بهراد جان با اون یه ذره غذایی هم که تو ریختی، هیچ حیوونی سیر نمیشه!
- حیوونی اونجا نیست...در ضمن قرار نیست کسی از اون غذا بخوره.
همه با تعجب به من نگاه کردن.احساس کردم توقع دارن بیشتر براشون توضیح بدم...مسعود هم دو سه تا سرفه کرد که چیزی نگم اما ترجیح دادم بهشون بگم و قائله رو ختم کنم.لااقل اینجوری آقای صفایی از رفتن به اونجا منصرف میشد.
- می دونین، توی این قسمت از جنگل ها معمولا جن ها زندگی می کنن...چون از بوی غذای ما استفاده می کنن ، سنگ انداختن که یه کم براشون ببریم.( با لبخند ادامه دادم : ) یقینا برای شما هم خوشایند نبود که خودشون جلو بیان.اگرم الان شما برین اون طرف ممکنه باهاتون برخورد دوستانه ای نداشته باشن...دیگه خودتون می دونید!
romangram.com | @romangram_com