#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_48
- بله بله...امرتون؟
موقع ِ حرف زدن دوباره آقای صفایی صدام کرد که با اشاره بهش فهموندم دارم با گوشیم حرف می زنم.
- والا نمی دونم از کجا شروع کنم...حتما خودتون می دونین برای چه کاری مزاحمتون شدم...
- بله ولی اگه یه توضیح کوچیک بهم بدین ممنون میشم.
- حتما...ما اوایل فکر می کردیم با یه روح مزاحم طرفیم اما دوستتون بهمون گفت که کار جن هاست.این شد که با شما تماس گرفتم.
- ببخشید، اسم شما چیه؟
- فرومند.
- آقای فرومند توضیحاتتون خیلی گنگ بود! هر چند من باید حتما خونه تونو ببینم تا نظر بدم اما میشه بگین این موجود، توی خانواده تون بیشتر به کی آسیب می زنه؟
فرومند – میشه گفت به همه مون...من، همسرم و پسر ِ دو ساله م، و اینکه هر روز هم آزار و اذیت هاش دارن بیشتر میشن.
- متوجه شدم.همونطور که گفتم من باید حتما ببینمتون.شماره ی تماس تونو سیو می کنم.شما هم لطفا آدرس خونه تونو برام بفرستین.
فرومند – چشم...فقط، شما کِی تشریف میارین؟
- فردا غروب...البته اگه مشکلی نیست.
فرومند – خیلی خوبه...منتظرتونیم.
- فعلا خدافظ.
فرومند – خد انگهدار.
به محض اینکه مکالمه مون تموم شد موبایلمو توی جیبم گذاشتم و رفتم پیش بقیه.به خاطر تاخیرم ازشون عذرخواهی کردم و کنار مسعود نشستم. سر سفره تمام حواسم به حرفای فرومند بود.داشتم توی ذهنم درس های مهراب رو مرور می کردم تا ببینم چه اتفاقی میفته که جن ها به تمام اعضای خانواده آسیب می زنن.عمدتا این مورد دو سه تا دلیل بیشتر نمی تونه داشته باشه و احتمال می دادم که کِیس راحتی رو پشت سر بذارم.
همچنان حواسم به کار بود که یک آن دیدم یه سنگ نسبتا کوچیک افتاد وسط سفره و چیزی نمونده بود که یکی از ظرف ها رو بشکنه.سنگ دقیقا از پشت ِ سر ِ من و مسعود پرتاب شد...از طرف باغ.
romangram.com | @romangram_com