#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_47
با این حرف من از کوره در رفت و گفت "خفه شو" ، بعد محکم هُلم داد به طرف دیوار.اما من جلوش گارد نگرفتم چون اصلا حوصله ی کتک کاری نداشتم.فقط دوست داشتم بیشتر اعصابشو خرد کنم.با خونسردی لبخندی زدم و گفتم : چیه؟ می خوای منو بزنی؟
با عصبانیت گفت : فکر می کنی نمی تونم؟
- من اصلا به تو فکر نمی کنم.
رفتم سمت در تا برم داخل که دوباره هُلم داد.دیگه واقعا عصبی م کرده بود.می خواستم با مشت جوابشو بدم اما قبل از اینکه فرصت بشه از خجالتش دربیام صدای مسعود رو شنیدم که با لحنی جدی و محکم گفت : کیوان، داری چه غلطی می کنی؟
کیوان هم بدون ِ اینکه چشم از من برداره گفت : هیچی،داشتیم با هم یه گپ پسرونه می زدیم...بعدا می بینمت.
بعد از گفتن این جمله از کنار مسعود رد شد و رفت داخل.
مسعود – چی می گفت این؟
- شاکی بود که حالشو گرفتیم.
مسعود – چه حساس!
- یادش رفته عید جلوی جمع به من گفت؛ اسمتو گذاشتم "دودکش".اون نسترن ع*و*ض*ی هم کلی خندید.حال ِ جفتشونو می گیرم، حالا ببین!
مسعود – ولشون کن بابا...حال و حوصله ی زیادی داری؟ اینا هنوز مونده تا بزرگ شن.
با مسعود برگشتیم داخل.تمام مدت کیوان با حرص منو نگاه می کرد...دوست داشتم پاشم لهش کنم.
می خواستم برگردم خونه اما با اصرار مسعود تصمیم گرفتم برای شام بمونم بعد برم...گرچه اگه کوفت می خوردم بهتر از اون شام بود!
ساعت نزدیک ِ هشت شب بود.چون هوای بیرون خنک تر از خونه بود، قرار بر این شد که توی حیاط غذا بخوریم.ثانیه شماری می کردم که اون نیم ساعت هم زودتر تموم بشه و از اونجا برم.خیلی داشت بهم سخت می گذشت.همه توی حیاط جمع بودن.من داخل خونه، جلوی پنجره ایستاده بودم و عمدا پیششون نمی رفتم تا دیگه بحثی هم بین مون پیش نیاد.آقای صفایی برای شام صدام کرد.خواستم بهشون ملحق بشم که گوشی م زنگ خورد.به صفحه ی موبایلم نگاه کردم...شماره ش ناشناس بود ولی جواب دادم...
- بله ؟
صدای یه مرد رو شنیدم که با چند ثانیه تاخیر گفت : الو ، سلام.آقای ماکان؟
- بله، خودمم.
- ببخشید من شماره تونو از یه آقایی به اسم مجید اعرابی گرفتم.
romangram.com | @romangram_com