#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_46
مسعود – بـــله! اون که صد در صد.فقط یه مشکل کوچولو داره که اونم زیاد مهم نیست.
با این حرف مسعود، کیوان فورا رنگ عوض کرد.انگار اصلا فشارش افتاد...می ترسید مسعود از اخلاق های گندش بگه.البته حق هم داشت...منم بودم می ترسیدم، مخصوصا با شناختی که از مسعود در ضایع کردن ِ دیگران داشتم.
آقای صفایی لبخندی زد و گفت : چه مشکلی آقا مسعود؟
مسعود – هیچی...تنها مشکلش اینه که یه خرده مامانی ِ... که اونم راه حل داره.فقط کافیه دختر خانوم ِ شما به اندازه ی کافی بهش توجه کنه و دائما بهش برسه و تر و خشکش کنه و یکسره قربون صدقه ش بره، تا بفهمه که مرد ها موجودات چنــــدان پیچیده ای نیستن!
من و مسعود زدیم زیر خنده و خانم و آقای صفایی هم لبخند تصنعی ای زدن اما بقیه داشتن به ما چپ چپ نگاه می کردن.مخصوصا عمه مژگان که به خون ِ مسعود تشنه بود.کیوان هم سرش پایین بود و به ما نگاه نمی کرد...
این بار من دست به کار شدم...
- مسعود درست میگه، البته از حق نگذریم کیوان پسر خیلی خوبیه و محسنات زیادی هم داره، جوری که حتی عیب هاش هم پُر از حُسن ِ! مثلا به خاطر همین مامانی بودن و نیاز مبرمی که به تر و خشک کردن داره ، عروس خانوم می تونن از همون روز اول زندگی بچه داری رو هم تجربه کنن.
من و مسعود حسابی از دست انداختن کیوان داشتیم لذت می بردیم اما انقدر بهمون چشم غره رفتن که دیگه بی خیال شدیم.کیوان هم سرشو بلند کرد و با حالت تهدیدآمیزی به من نگاه کرد.منم بهش نیشخندی تحویل دادم چون می دونستم هیچ غلطی نمی تونه بکنه!
چند دقیقه ای میشد که اومده بودم روی تراس و داشتم سیگار می کشیدم.حس کردم اگه توی خونه سیگار بکشم ممکنه بقیه اذیت بشن و صداشون دربیاد...مخصوصا بابا که نزده می ر*ق*صه! پس فردا انگ معتاد هم بهم می زنه، اونوقت دیگه بیا و ثابت کن که معتاد نیستی...
هوا کم کم داشت تاریک میشد.حوصله م سر رفته بود.دوست داشتم زودتر از اونجا برم.همیشه از محفل های خانوادگی متنفر بودم...به نظرم واقعا کسل کننده اند.برعکس، وقتی با مسعود و سورن هستم خیلی بهم خوش می گذره.
آخرین کام رو از سیگارم گرفتم و پرتش کردم توی حیاط.برای اینکه بوی سیگارم بپره می خواستم دو سه دقیقه صبر کنم بعد برم داخل که یهو صدای درِ ورودی رو شنیدم.به در دید نداشتم و نمی دونستم کی داره میاد.چند لحظه گذشت و کیوان اومد.همین که منو دید وایساد و سر تا پامو برانداز کرد و لبخند کنایه آمیزی زد.
- کیوان ، تا حالا بهت گفتم که کاملا غیرجذابی؟ قدر فرصتی که برات پیش اومده رو بدون.
کیوان – نظرت برام اهمیتی نداره...کدوم فرصت؟
- همین که این دختر خانوم حاضر شده باهات ازدواج کنه.مگه توی تاریخ بشریت چند بار پیش میاد که یه دختر مرتکب همچین اشتباهی بشه؟
کیوان این بار بلندتر خندید و گفت : درکت می کنم.وقتی برای هیچ کس، حتی پدر و مادرت مهم نباشی گفتن ِ این حرفا طبیعی ِ.
جمله ی آخرش حسابی عصبی م کرد و خیلی سعی می کردم جلوی خودمو بگیرم که نزنمش!
- خوشبختانه من مثل تو محتاج توجه دیگران نیستم...زندگی خودمو دارم.اما تو چی؟ می بینم که غرایزت بدجور واسه ازدواج بهت فشار اوردن.
romangram.com | @romangram_com