#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_45

آقای صفایی – حالت خوب شد؟! از بابات شنیدم مریض بودی.

- نه...مریض نبودم.

آقای صفایی – خب خدا روشکر...آخه بابات می گفت ناراحتی روحی پیدا کردی...ولی انگار الان حالت خوبه.

از حرفی که بابا بهش زده بود عصبانی شدم.اصلا چه دلیلی داشت به این یارو همچین چیزی بگه!...در حالی که سعی می کردم خونسرد باشم گفتم : بابا اینا در جریان خیلی چیزا نیستن،برای همین گاهی اوقات نسبت به مشکلات من دچار سوء تعبیر میشن.اون بیماری روحی هم که فرمودین جریانش چیز دیگه ای بود که خوشبختانه مرتفع شد.

آقای صفایی – الحمد الله...

همین لحظه نسترن و بقیه برگشتن و اون بحث ادامه پیدا نکرد.علیرضا و نسترن دست همدیگه رو گرفته بودن و این حرکتشون برای من یکی که غیرقابل تحمل بود! اصلا با این لوس بازی ها میونه ای ندارم.

حواسم به این بود تا ببینم دختر ِ صفایی چه شکلی ِ اما با دیدن ِ کیوان همه چی رو فراموش کردم! ظاهرش با چیزی که قبلا می شناختم زمین تا آسمون فرق کرده بود.دیگه از اون شلوارهای شش جیب و تی شرت تنگ و تیپ های عجق وجق خبری نبود.این بار حقیقتا "انسان وار" لباس پوشیده بود.هنوز زن نگرفته ، زن ذلیل بازی رو استاد کرده.

با دیدن ِ دختره زیاد تعجب نکردم.همون طور که حدس می زدم محجبه بود،اونم از نوع خفن.برای آدم کردن ِ کیوان میشد روش حساب کرد.

آروم به مسعود گفتم : سر ِ کیوان به کدامین سنگ خورده؟!

مسعود – والا نمی دونم، دفه ی قبل که دیدمش این ریختی نبود!

دختره می خواست کنار مامانش بشینه که عمه مریم گفت : بیا عروس ِ گلم، بیا کنار من بشین.

وقتی این جملات رو می شنوم فشار خونم میره بالا!ولی چاره ای نبود...باید تحمل می کردم...!

دختره رفت و کنار عمه مریم نشست.

مسعود – مگه به سلامتی جواب مثبت رو گرفتین؟!

بابای کیوان پیش دستی کرد و گفت : بله دیگه مسعود جون، بچه ها حرفاشونو با هم زدن.خانواده ها هم موافقن...فقط مونده رسم و رسومات.

مسعود – به به، مبارک باشه...چه پیوند ِ میمونی! به پای هم پیر شن.

لحن و حرفای مسعود منو به خنده می نداخت.خیلی خودمو کنترل می کردم تا نخندم و به یه لبخند اکتفا کردم.

خانم صفایی – ممنون، کیوان جان انقدر پسر خوبیه که حتما مبارکه.

romangram.com | @romangram_com