#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_44


مسعود – فکر کنم صفایی بود...مطمئن نیستم.

با همدیگه به طرف ساختمون راه افتادیم.به در ورودی که رسیدیم مسعود زنگ زد و منتظر شدیم تا بیان درو باز کنن...

- یه حسی دارم...

مسعود – چه حسی؟

- یه چیزی تو مایه های خجالت.

مسعود – ولی به قیافه ت نمی خوره این حسو داشته باشی!

- جدی میگم!

مسعود – خفه شو، تو وقتی خجالت می کشی مثل لبو سرخ میشی، من خودم بارها بهت دقت کردم...الان کاملا عادی ای.

- واقعا ؟ نمی دونستم!

چند لحظه بعد یه آقایی اومد و درو برامون باز کرد.حدودا هم سن و سال بابای خودم بود.با اون وضعیت ِ ریش و سیبیل و پیراهنی که دکمه هاشو تا خرخره بسته بود، متوجه شدم از اون مذهبی های درجه یکه.باهاش سلام و احوالپرسی کردیم و وارد خونه شدیم.

خونه ی نسبتا بزرگی بود.همه توی پذیرایی جمع بودن...جلو رفتم و با همه شون سلام علیک کردم اما زیاد نزدیک نرفتم تا مجبور نشم بهشون دست بدم...چون اینجوری باید به بابام هم دست می دادم.به هیچ وجه دوست نداشتم همچین حالتی پیش بیاد.نمی دونم چرا از بابام خجالت می کشیدم و در حضورش معذب بودم!

من و مسعود روی یه مبل کنار هم نشستیم.همه بودن به غیر از علیرضا و کیوان و نسترن و البته دختر ِ یارو که خیلی دلم می خواست ببینمش!

مسعود – بچه ها کجان؟

عمه مژگان – رفتن اطراف یه چرخی بزنن.

بعد از جمله ی عمه مژگان سکوت برقرار شد.من سرم پایین بود و به کسی نگاه نمی کردم اما حس می کردم همه دارن به من نگاه می کنن.

چند ثانیه بعد آقای صفایی سکوت رو شکست و گفت : خب آقا بهراد...اسمت بهراد بود دیگه؟

- بله...


romangram.com | @romangram_com