#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_43
ساعت سه بعد از ظهر بود که کم کم آماده شدیم و راه افتادیم.
- گفتی ویلای یارو کجاست؟
مسعود – حوالی چای باغ.
- خب پس نزدیکه.
مسعود به زور دنده رو عوض کرد و گفت : دنده ی این ماشین ِ جدیدا داستان کرده منو...خوب جا نمیره.
- چرا نمی بری درستش کنی؟
مسعود – بردم...اونم سه چهار بار، اما هر دفعه خراب شده.تازه مشکلش فقط این نیست که...موتورش هم مشکل داره.
- جدا؟ ولی ماشین خوبیه.بی خیال...بده نمایندگی تا واست یه تعمیر اساسی کنن.
مسعود – این چند بار هم بردم نمایندگی ولی کاری نکردن...تازه باید قبلش هم نوبت بزنم و کلی منتظر بمونم.چند روز دیگه عوضش می کنم از شرش خلاص میشم.
- اگه پول داشتم ازت می خریدمش.حالا چه ماشینی می خوای بگیری؟
مسعود لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : هنوز تصمیمی نگرفتم.
خیلی زود به چای باغ رسیدیم و دو سه کیلومتر جلوتر وارد یه جاده خاکی شدیم.بعد از چند دقیقه که توی سربالایی در حرکت بودیم به یه محوطه ی باز شبیه به تپه رسیدیم که دو سه تا ویلا بیشتر اون اطراف نبود.مسعود ماشین رو جلوی اولین ویلا که حیاط بزرگی داشت و دورش دیوار کوتاهی کشیده شده بود نگه داشت.ماشین بابا و عمو از داخل حیاط پیدا بود.
- می خوای ماشینو بزنی داخل؟
مسعود – آره، بپر درو باز کن.
از ماشین پیاده شدم و در ِ چوبی و قدیمی ویلا رو برای مسعود باز کردم تا ماشین رو بیاره تو.خوشبختانه در از قبل باز بود و احتیاجی نبود کسی رو صدا بزنم.
- اگه ماشینو تو هم نمی زدی موردی نداشت، چون در ِ اینجا خیلی بی چفت و بست ِ .
مسعود – باز اینجوری امنیتش بیشتره.
- راستی فامیلی این یارو چیه؟ یه وقت خواستم صداش کنم ضایه بازی نشه...
romangram.com | @romangram_com