#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_42


- حرف مفت نزن، دوست عمو محمدو میگم.

مسعود – آهــــان!.. آره تقریبا... این که چرا همه ی ما رو دعوت کرده دلیل داره.اونجور که من فهمیدم کیوان از دختر ِ طرف خوشش اومده.مریم می گفت ممکنه همین روزا برن خواستگاری و از این مزخرفات.

- پس بگو.می خواد دخترشو بندازه به کیوان.

مسعود – دقیقا...البته یارو به بهونه ی عقد نسترن و علیرضا ما ها رو دعوت کرده ولی در کل موضوع اصلی همونه که گفتم.

- خاک بر سرش، مگه قحط الرجال اومده که می خواد دخترشو بده به کیوان؟! من خودم اگه صد تا دختر کور و کچل داشتم یه دونه شو به کیوان نمی دادم تا خرجم کم بشه.

مسعود خندید و گفت : به هر حال میای یا نه؟

- آره میام.امروز جمعه ست...منم که بیکارم.

مسعود دوباره سرگرم موبایلش شد.به کتاب نگاهی انداختم و گفتم : راستی می دونستی یه نوع جن هست که روی سرش دو تا شاخه ی درخت داره؟

کتابو رو به مسعود گرفتم و عکس رو بهش نشون دادم.

مسعود با دقت به عکس نگاه کرد و با حالتی که انگار چیز چندش آوری دیده گفت : این یارو واقعیه؟

- آره، متنها توی جهنم ِ.یعنی کسایی که میرن جهنم می بیننش.

مسعود – اون چیزی که روی سرش ِ واقعا شاخه ی درخته؟!!

- اوهوم...ولی خشک شده.

مسعود – باورش یه کم سخته!...

- اما حقیقت داره.

مسعود – ببین بهراد، یه وقت جلوی بقیه از جمله مامانت از این حرفا نزنی! اصلا از جن گیری و جن و خلاصه هر چیزی که به جن مربوط میشه چیزی نگو.چون اونا مثل من نیستن...جور دیگه ای باهات برخورد می کنن.

- باشه...سعی می کنم.


romangram.com | @romangram_com