#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_41
- فقط یه خواب بد دیدم...
سورن – ما هم کاب*و*س می بینیم ولی اینجوری از خواب نمی پریم!
- اینم از بدشانسی ِ منه... ببخشید ترسوندمتون.
مسعود دستی به موهاش کشید و گفت : خیلی خب... سورن، جمع کن ما هم بخوابیم.
مسعود چراغ اتاقو روشن گذاشت و همگی خوابیدیم.من هنوز هم می ترسیدم و تا چند دقیقه همش به اطراف نگاه می کردم...دیگه از اون صداها خبری نبود.چند دقیقه بعد هم خوابم برد.
توی پذیرایی ، روی مبل لم داده بودم.یکی از کتاب هایی که مهراب بهم داده بود رو توی دستم گرفته بودم و ورق می زدم.چیزی برای خوندن نداشت...همش عکس بود با جملات کوتاه انگلیسی زیر ِ هر عکس.صحافی کتاب درب و داغون بود برای همین موقع ِ ورق زدن مواظب بودم تا صفحاتش کنده نشن.
مسعود با کمی فاصله سمت راست من نشسته بود و داشت با موبایلش ور می رفت.چند لحظه بهش خیره شدم.یه تی شرت آبی نفتی پوشیده بود که پوستش رو بیش از حد سفید نشون می داد و بازوهای ورزیده ش بیشتر به چشم میومدن.لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم : مسعود ، اگه من دختر بودم به تو شوهر می کردم.
مسعود یکی از ابروهاشو بالا برد و نیم نگاهی بهم انداخت، بعد دوباره به موبایلش نگاه کرد و با لحنی سرد و بی احساس گفت : اتفاقا منم تو رو می گرفتم.
- جدی میگم، اندامت به طرز حیرت انگیزی زیباست.هفته ای چند ساعت میری باشگاه؟
مسعود – ده .
- چه جالب !...منم باید دست به کار شم.
مسعود – یه ساعت دیگه راه میفتیم.
- چی ؟ کجا؟!
مسعود – یکی از دوستای محمد دعوت مون کرده بریم ویلاش، اطراف شهر.
- دوست عمو محمد من و تو رو دعوت کرده؟!
مسعود – صرفا که من و تو رو دعوت نکرده.همه هستن، از جمله بابات اینا.منم که دعوتم.مامانت هم گفته تو رو حتما با خودم بیارم چون فکر می کنه هنوز باهاشون قهری.
- این یارو دیوونه ست؟!
مسعود – کی ؟ مامانت؟!
romangram.com | @romangram_com