#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_40
- نه ، تو بشین.من خیلی خستم...زود خوابم میبره.
سورن – باشه...هر جور راحتی.
من رختخوابمو گوشه ی هال ، نزدیک در پذیرایی انداختم.دید ِ کمی به پذیرایی داشتم.حتی تلویزیون هم نمی دیدم.سورن هم نزدیک ِ در اتاق نشسته بود و همچنان سرگرم پرونده ها بود.برای اینکه صدای تلویزیون ما رو اذیت نکنه مسعود توی گوشش هدفن گذاشته بود. سورن چراغ هال رو خاموش کرد، هر چقدر هم بهش اصرار کردم روشنش بذاره قبول نکرد و گفت نور ِ چراغ پذیرایی براش کافیه.
با اینکه اول ِ پاییز بود اما حس می کردم هوا یه کم گرمه...رطوبت هم پدرمو در اورده بود.پنجره ی هر دو طرف هال رو باز گذاشتم و به سورن گفتم : اشکال نداره باز باشن؟
سورن – نه ، راحت باش.
بعد از باز کردن پنجره ها رفتم و سر جام دراز کشیدم.نسیم خنکی به صورتم می زد که حالمو بهتر کرد.چند دقیقه بعد بارون شروع به باریدن کرد...البته شدید نبود و خیلی آروم می بارید.
ساعت از دو گذشته بود.خونه در سکوت مطلق بود.توی خواب و بیدار بودم که احساس کردم یه نفر داره آروم به صورتم می زنه.فکر کردم شاید سورن باشه و باهام کار داره.به زور چشمامو باز کردم اما دیدم سورن اون طرف اتاق نشسته و سرش به کار خودشه.انگار خیالاتی شده بودم.دوباره چشمامو بستم...داشتم از خستگی بال بال می زدم.هیچی برام مهم نبود...
چیزی از خوابیدنم نگذشته بود که یه صدا شنیدم.صدایی شبیه ِ پچ پچ...مثل این بود که یه نفر توی حیاط داره یواشکی حرف می زنه و زیر لب چیزی میگه.محل ندادم و باز سعی کردم بخوابم که دوباره صدای حرف زدن و پچ پچ شنیدم...صداها هر لحظه بیشتر می شدن... چند لحظه بعد صدای گریه ی یه زن هم به گوش رسید.دیگه نتونستم طاقت بیارم و سر جام نشستم.با دقت داشتم به صداهای دور و ورم گوش می دادم.از دور صدای قرآن می شنیدم اما ساعت دو بود و تا اذان کلی مونده بود!
سورن بی تفاوت به صداها مشغول خوندن پرونده ی توی دستش بود.اما من خیلی ترسیده بودم برای همین صداش کردم.اونم از خوندن دست کشید و گفت : چیه؟
من از ترس خشکم زده بود و دوباره توجهم به صداها جلب شد.سورن یه تیکه کاغذ گلوله شده رو پرت کرد طرفم و گفت : چته؟
وقتی کاغذ بهم خورد حسابی ترسیدم و از جا پریدم.دست خودم نبود...نمی تونستم جلوی ترسمو بگیرم.با این حرکتم سورن زد زیر خنده و یه ریز می خندید.به اندازه کافی به خاطر صداهایی که می شنیدم عصبی و نگران بودم، حالا سورن هم داشت با خنده هاش بدتر منو عصبی می کرد.چند ثانیه گذشت اما سورن همچنان داشت می خندید...بهش گفتم : بسه دیگه نخند!... اما ول کن نبود.کمی که گذشت دیدم خنده های سورن دارن غیرطبیعی میشن...همینجوری با تعجب داشتم بهش نگاه می کردم و اونم به طرز وحشتناکی می خندید...فهمیدم یه خبرایی ِ.انگار اصلا اون سورن نبود.برگشتم و به در ِ پذیرایی نگاه کردم دیدم مسعود توی گوشش هدفن ِ و اصلا حواسش به ما نیست.سورن از خندیدن دست برنمی داشت.انقدر ترسیده بودم که کمی عقب رفتم.به دست های سورن که نگاه کردم دیدم به جای پنج تا انگشت، سه تا انگشت ِ عجیب و کلفت داره و دستاش پُر مو و سیاهن.از ترس زبونم بند اومده بود...همینطور عقب عقب رفتم تا به دیوار خوردم.دست و پاهام سست شده بودن و نمی تونستم بلند شم.
تا اینکه سورن از جاش بلند شد و سعی کرد به طرف من بیاد اما حرکتش خیلی کند بود.صورتش سیاه و متلاشی شده بود و داشت به طرز وحشتناکی می خندید.دیگه اشکم دراومده بود...به زور نفس می کشیدم.یهو سورن با سرعت به طرفم اومد...
همین لحظه نفس عمیقی کشیدم و با تکون شدیدی از خواب پریدم و بی اختیار سر جام نشستم.انقدر صدام بلند بود که سورن فورا پرونده رو کنار گذاشت و اومد پیشم.حتی مسعود هم صدامو شنید.هر دوشون کنارم نشستن...
سورن با نگرانی پرسید : حالت خوبه؟! منو ترسوندی...
دوباره به دست هاش نگاه کردم...این بار دیگه عادی بودن.نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم که اون فقط یه کاب*و*س بود.
مسعود رفت توی آشپزخونه و با یه لیوان آب برگشت.لیوانو ازش گرفتم اما نتونستم آب بخورم...اصلا از گلوم پایین نمی رفت.
مسعود – دیگه واقعا دارم نگرانت میشم.به خاطر همین چیزاست که میگم از این کارا دست بردار.
romangram.com | @romangram_com