#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_39
- روش فکر می کنم.
بعد از این جمله ی من همگی سکوت کردیم.سورن که همش با فندکش ور می رفت ...مشخص بود اصلا حوصله نداره.مسعود هم که از اون بدتر...بدجور اخم هاش تو هم بود.حس می کردم هر لحظه ممکنه پاشه با کمربند سیاه و کبودم کنه! کلا وقتی عصبی میشه خیلی ازش می ترسم.
برای فرار از اون وضعیت و عوض کردن فضا گفتم : من برم میوه بیارم...
سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه.به نظرم سورن و مسعود درست می گفتن...اما من به هیچ وجه دوست نداشتم اون موقعیتو حداقل به خاطر پولش هم که شده از دست بدم.تازه با حقوق ِ کار جدیدم هم چیز زیادی گیرم نمیاد...سورن فقط به خاطر اینکه بتونه دو سال دیگه دفتر وکالت بزنه این کارو با حقوق کمش قبول کرده...خودش بچه مایه داره، نفسش از جای گرم درمیاد.مسعود هم که تکلیفش روشنه...مهندس ِ و واسه خودش کلی پول درمیاره.به خاطر همین هم انقدر راحت بذل و بخشش می کنه.این وسط فقط من بدبخت بیچاره ام که باید یه جوری جبرانش کنم... .حالا چه کاری بهتر از جن گیری که سرمایه ی مالی هم نمی خواد!
تصمیم گرفتم همچنان به جن گیری ادامه بدم اما سورن و مسعود رو کمتر در جریان کارام بذارم.ظرف میوه رو از داخل یخچال بیرون اوردم و برگشتم پیششون.
موقع برگشت از روی تراس نیومدم.رفتم توی اتاق و از اونجا وارد هال شدم که شنیدم سورن و مسعود دارن با هم حرف می زنن...
مسعود – اگه دستم به این یارو مجید برسه، کتکی بهش می زنم تاریخی!
سورن – تقصیر اون نیست...همش زیر سر اون دکتره، مهراب ِ.تازه بهراد می گفت که طرف خودش اصلا جن گیری نمی کنه!
مسعود – همینه دیگه، بچه گیر اوردن...اینم که ابلهه به خاطر پول هر گهی می خوره.
دیگه داشتم از دستشون کفری می شدم! ولی سعی کردم به روی خودم نیارم...این یه مسئله ی شخصی ِ.
رفتم توی پذیرایی و تمام مدتی که پیششون بودم به هیچ عنوان در مورد جن گیری باهاشون حرف نزدم...هر بار هم که اونا می خواستن در موردش حرف بزنن من بحثو عوض می کردم.
طبق معمول وقت هایی که با هم ایم، تا نزدیکای ساعت دو شب فیلم دیدیم و حرف زدیم.
من چند تا سیگار پشت سر هم کشیدم و سرگیجه گرفته بودم...از اون طرف هم خوابم میومد، نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم.رفتم توی اتاق تا برای خودم و بچه ها رختخواب بیارم.رختخواب ها رو انداختم توی پذیرایی که مسعود گفت : رختخواب خودتونو اینجا ننداز، من با تلویزیون کار دارم حالا حالاها بیدارم.
- باشه...اگه خواستی هِدفن همونجا کنار میز ِ...
رختخواب خودم و سورن رو برداشتم و اوردم توی هال.سورن هم اونجا نشسته بود و داشت یه سری پرونده کاری رو می خوند.
سورن – تو چرا توی اتاق نمی خوابی؟
- بعد اتفاقای عید دیگه نمی تونم اونجا بخوابم...حس بدی بهم دست میده.
سورن – می خوای من برم اونجا؟
romangram.com | @romangram_com