#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_38


سورن – جن ها؟!!

مسعود – آره... یارو منفجر شده بود.من وقتی شنیدم حسابی اعصابم خط خطی شد.از اون موقع یه حس بدی دارم.حالا چه تضمینی هست که برای تو همچین اتفاقی نیفته؟!

- خب...چی بگم...لابد اون کسایی که منو انتخاب کردن خودشون هم مواظبم اند!

مسعود – آره حتـــما!! ببینم، امشب هم برات کاری کردن؟!

می دونستم اگه بگم آره باور نمی کنن...کبودی صورتم همه چیزو لو می داد...به ناچار گفتم : نه...

مسعود و سورن خیلی کوتاه و البته طعنه آمیز خندیدن و سورن به نشانه ی تأسف سری تکون داد.

سورن – بهراد...احمق جون... به خاطر خودت میگم، بکش کنار.مگه تو جونتو از سر راه اوردی که اینجوری به خاطر چندر غاز داری خودتو به خطر میندازی؟؟

- ولی من تا دیروز همین چندر غاز هم نداشتم!

مسعود – تو هر وقت پول لازم داشتی بیا به من بگو.نمی خواد از این کارا بکنی!

- تو خودت بودی روت میشد؟

مسعود – آره، مگه چه اشکالی داره؟!

- نه دیگه...داری دروغ میگی.تو هیچ وقت همچین کاری نمی کنی.

مسعود – آخه تو از کجا می دونی؟

- به هر حال...ممنون که به فکر بودین.

سورن – همین؟!

- آره دیگه...می خوای بیام ماچت هم کنم؟!

سورن – خفه شو بابا منظورم اینه که آخرش چی کار می کنی؟ بی خیال میشی یا نه؟


romangram.com | @romangram_com