#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_37
مسعود – گم شو برو، پولت هم بردار...بدو!
در ِ کیفو بستم و گفتم باشه.
مسعود – خیلی خری.
رفتم توی آشپزخونه و زدم زیر گوش غذایی که مسعود برام گذشته بود.تا قبل از اینکه بخورم حس می کردم اشتها ندارم، اما به محض شروع کلی خوردم...خودمم باورم نمیشد.حین غذا خوردن فکرم رفت سمت گربه ی این دختره...مجید که خودش هم یه گربه داره همیشه می گفت گربه م همبازی ِ جن هاست.
احتمالا دلیل علاقه ی بیش از حد این گربه به خونه ی من هم همینه! همش یادم می رفت توی همه ی اتاق ها دعایی چیزی بذارم.برای خلاص شدن از شر این دختره هم که شده باید حتما این کارو می کردم.
بعد از شام رفتم توی پذیرایی پیش بچه ها.سورن روی زمین دراز کشیده بود و مسعود هم داشت تلویزیون نگاه می کرد.روی زمین نشستم و گفتم : چه خبر؟
مسعود – راستی تو کجا بودی؟!
- یه جن گیری داشتم.
سورن – گرفتیش؟
- آره...
مسعود – ببینم، این جن گیری ها همیشه انقدر خشن پیش میرن؟!
- نمی دونم والا...به من چیزی نگفتن.امشب هم تا به خودم جنبیدم یارو پامو کشید و با صورت زمین خوردم.
مسعود – من موندم تو چرا می خوای جن گیر باشی!! اصلا چه سودی برای تو داره؟ چون یه سری جن ازت خواستن دلیل نمیشه حتما انجامش بدی!
- درسته یه ضربه به صورتم خورد ولی در عوض صد تومن هم گیرم اومد...من نیمه ی پر لیوانو می بینم.
مسعود – به نظر من که اصلا نمی ارزه! در ضمن این بار زدن توی صورتت، دفعه ی بعد شاید انقدر خوش شانس نباشی.
سورن – ولش کن بابا...این روانی ِ.اگه می خواست بفهمه تا حالا فهمیده بود.
- ای بابا...! شماها چه گیری دادین به من!
مسعود – ابله من به خاطر خودت میگم.تو دوست داری جَوون مرگ بشی؟ می دونستی خیلی از جن گیرها به طرز فجیعی می میرن؟همین چند وقت پیش شنیدم که یه جن گیرو توی ملایر از پنجره ی یه ساختمون چند طبقه پرت کرده بودن پایین.
romangram.com | @romangram_com