#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_5
مجید منو جلوی خونه ی سورن پیاده کرد.هر چقدر هم اصرار کردم بیاد داخل، راضی نشد و زود رفت.
در ِ حیاط باز بود و بدون ِ اینکه زنگ بزنم رفتم تو.وارد حیاط که شدم دیدم صاحبخونه ی سورن از پشت ِ پنجره داره نگاهم می کنه.عجب مرد فضولی ِ!چون دوست بابای سورن هم هست، هر اتفاقی اینجا بیفته گزارش میده.
چند ضربه به در زدم و چند لحظه بعد سورن درو باز کرد.
سورن – زود اومدی.
- جلسه ی آخر بود، زیاد طول نکشید.سورن تو از دست این صاحبخونه ت چی می کشی؟
سورن – عذاب.
- الان دم ِ پنجره وایساده بود داشت منو می پایید.
سورن – جدیدا شغلش شده اینکه درو باز بذاره بعد پشت پنجره کشیک بده ببینه کی میاد تو.
- عجب خری ِ !
سورن رفت توی آشپزخونه و منم روی مبل نشستم.چند ثانیه بعد با یه کاسه تو دستش برگشت.توی کاسه یه مایع ِ آبی رنگ بود که سورن داشت با قاشق هَمِش می زد.
- این چیه؟!
سورن – رنگ ِ مو.
- تو واقعا خُلی! دیگه دانشگاه هم که تموم شد.واسه کی می خوای دلبری کنی؟
سورن – اولا که من واسه دل ِ خودم موهامو رنگ می کنم، ثانیا بهم میاد.تازه با این مِش ِ تیکه ای که گذاشتم نمی تونم برم سر ِ کار، باید یه دستشون می کردم.
- حالا چه رنگی می خوای بزنی؟
سورن – یه جور بلوند ِ پُررنگه.حس کردم بهم میاد...تازه واریسیَن هم گرفتم که طبیعی تر بشه.
- چی؟
سورن – واریسین...رنگو خوشگل تر می کنه.
romangram.com | @romangram_com