#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_4


- جدی میگی؟!! بهم نگفته بود...

مجید – رفیق با معرفتی داری.

- حالا چقدری ازش گرفتی؟

مجید لبخندی زد و گفت : من معمولا به این سوالا جواب نمیدم.اما اگه دوست داری بدونی برو از خودش بپرس.

بزودی با مهراب خدافظی کردیم و از مطبش بیرون اومدیم.چون به گفته ی خودش جلسه ی آخر بود، کاری زیادی نداشتیم.سوار ِ ماشین مجید شدیم و راه افتادیم.

مجید – خونه میری؟

- نه ، میرم پیش ِ سورن.باهاش کار دارم...می تونی منو تا اونجا برسونی؟

مجید – آره، تا اونجا که راهی نیست، منم کاری ندارم.راستی ماشینتو چی کار کردی؟

- فروختمش.

مجید – چرا ؟!

- خیلی درب و داغون شده بود.

مجید – پس الان واسه کارِت چی کار می کنی؟

- همین روزا یه کاری ردیف می کنم...خسته شدم بس که از اینجا تا تهران مسافر بردم.

مجید – خلاصه یه وقت گشنه نمونی!

- نه ، نگران نباش.برای چند ماه خرجی داریم.

مجید – اگه پول لازم شدی روی من حساب کن.

- حتما...مرسی.


romangram.com | @romangram_com