#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_34


خدا می دونه چقدر از گرفتن اون صد هزار تومن خوشحال بودم! دلم از خوشحالی غنج می رفت...اصلا نمی تونستم نیشمو ببندم.

خودمو به خونه رسوندم.ماشین سورن رو جلوی در پارک کردم.داخل کیفمو گشتم اما کلید درو پیدا نکردم.زنگ زدم تا سورن بیاد درو باز کنه...یهو متوجه شدم در ویلای همسایه بازه.کمی عقب رفتم و نیم نگاهی به داخلش انداختم.کسی توی حیاط شون نبود...توی کوچه هم کلاغ پر نمی زد و غیر از خودم کسی رو نمی دیدم.فکر کردم شاید یادشون رفته درو ببندن ...می خواستم خودم ببندمش اما بی خیال شدم.با خودم گفتم شاید عمدا بازش گذاشتن.

همین لحظه مسعود اومد و درو باز کرد...انتظار دیدنشو نداشتم...فکر می کردم سورن بیاد.

- اِ ! تو اینجایی؟!

مسعود – چرند نگو! پس کجام؟

- کِی اومدی ؟

مسعود – یه ساعتی میشه.

- سورن رفته ؟

مسعود – نه سورن هم هست.

رفتم داخل و مسعود داشت درو می بست که یه نفر از پشت در گفت : ببخشید!

مسعود دوباره درو باز کرد.دیدم دختر همسایه پشت دره...برای دومین بار احساس کردم خیلی ازش بدم میاد.

مسعود – بله ؟

یگانه – ببخشید، گربه ی من اینجاست؟!

با اون گربه ی لعنتی ش داشت اعصابمو خرد می کرد.جلو رفتم و کنار مسعود وایسادم و گفتم : بهتر نیست یه کم بیشتر مراقب اون گربه ی ...گربه تون باشید؟!

یگانه – نمی دونم چرا همش دوست داره بیاد تو خونه ی شما! حالا میشه یه نگاه بندازین؟

مسعود حتی نیم نگاهی هم به حیاط ننداخت و با بی خیالی گفت : نه خانوم، اینجا نیست.اگرم باشه خودش دوباره می پره تو خونه تون...ناسلامتی گربه ست ها !

یگانه – بذارین من یه نگاه بندازم...


romangram.com | @romangram_com