#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_33

- بله ، ظاهرا.

نجفی – میشه بریم بیرون حرف بزنیم؟

- بله.

با هم از اتاق بیرون اومدیم و با فاصله ی کمی از پنجره ی اتاق ایستادیم.

آقای نجفی آروم گفت : به نظرتون اتفاق دیگه ای نمیفته؟!

- نه...بهتون اطمینان میدم اون جن رفته.

نجفی – از کجا می دونین؟

- چون مرده.

نجفی – واقعا ؟! اگه اینجوری ِ ، از کجا معلوم که سر و کله ی دوستاش برای انتقام پیدا نشه؟

- من بهتون قول میدم که همچین اتفاقی نمیفته...اگر هم افتاد، تشریف بیارین پیش خودم، حلش می کنم.

نجفی – خب...پس حالا باید تسویه کنیم.

لحنش طوری بود که احساس کردم می خواد دبه کنه...با خودم گفتم یه پدری ازت دربیارم.با این فکر لبخندی زدم و گفتم : بله دیگه...الان وقتشه.

نجفی – حالا چقدر باید تقدیم کنم؟

- عرض به حضورتون که... (کمی فکر کردم )... صد تومن.

برای یه لحظه چهره ش کاملا تغییر کرد...ابروهاشو بالا برد و با چشم های گرد کرده گفت : صـــد تومن!!

- اووووو...! آقای نجفی نگفتم که صد میلیون...صد تا هزار تومنی.تازه فکر می کنم جون ِ پسرتون بیشتر از اینا می ارزه.

کمی فکر کرد – باشه، حق با شماست.اجازه بدین برم داخل براتون بیارم.

کمی منتظر موندم و بعد ِ پنج شش دقیقه پول رو برام اورد...البته با کلی اخم و تَخم! ولی من خیلی خوشحال بودم و هی لبخند می زدم.کیفمو برداشتم و خیلی زود از خونه شون بیرون اومدم.

romangram.com | @romangram_com