#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_32
هیچ صدایی به غیر از صدای راه رفتن خودم به گوش نمی رسید.همه جا تاریک بود اما چشمام به تاریکی عادت کرده بودن.چند قدمی بیشتر از آشپزخونه دور نشده بودم که یهو رو به روی خودم، اون طرف پذیرایی متوجه ِ یه سایه ی بزرگ روی دیوار شدم.با دیدنش برای چند لحظه شوک شدم و نتونستم راه برم.عرق سرد بود که از سر و صورتم پایین می ریخت...کمی که دقت کردم فهمیدم چیزی که می بینم صرفا یه سایه نیست! انگار جسم داشت اما به خاطر تاریکی نمی تونستم درست ببینمش و تنها چیزی که می دیدم یه هاله ی بزرگ و سیاه رنگ بود.
نمی دونستم باید چی کار کنم...اگه بهم حمله می کرد کارم تموم بود.نمی تونستم از کسی کمک بخوام چون می دونستم کاری از دستشون برنمیاد و امید اونا هم به منه!
با اینکه کار سختی بود ولی سعی کردم به ترسم غلبه کنم.باید هر چه سریع تر خودمو به اتاق می رسوندم...
تصمیم داشتم اون مسافت رو خیلی سریع طی کنم و خودمو به اتاق برسونم.دست راستمو روی دهانه ی لیوان گذاشتم تا سداب و سرکه بیرون نریزه...هر چند یک قطره ش کافی بود اما دوست نداشتم به هیچ عنوان از دستش بدم!اون لحظه قلبا از خدا می خواستم که اون جن بره سراغ فرزان و خودشو بهش بچسبونه.
نفس عمیقی کشیدم و به راه افتادم.تمام حواسم به جلوم بود که زمین نخورم.به محض حرکتم صدای مهیب کشیده شدن ِ یه جسم سنگین روی زمین رو شنیدم...صدا از آشپزخونه بود.دیگه از اون هاله ی رو به روم خبری نبود.هر آن حس می کردم یه نفر داره از پشت بهم نزدیک میشه.همهمه ی عجیبی توی خونه به راه افتاده بود...مثل این بود که عده ی زیادی دارن وسایل خونه رو جا به جا می کنن و به اطراف می کشونن.احساس می کردم اون وسایل دارن به طرف من کشیده میشن...هر آن صداها نزدیک تر میشدن.
صدای جیغ یه زن از فاصله ی خیلی دور شنیده میشد...انگار صدها متر با من فاصله داشت اما به راحتی می تونستم صداشو تشخیص بدم.انقدر سر و صداها زیاد شده بودن که صدای گریه و جیغ خانم نجفی از اتاق بلند شد اما خوشبختانه به سرش نمیزد که از اتاق بیرون بیاد.بلاخره اون چند مترو با بدبختی طی کردم و خودمو به اتاق رسوندم.از اونجا هم یکراست رفتم روی تراس و فورا پریدم توی اتاق فرزان.
فرزان روی دست های آقای نجفی بیهوش افتاده بود.آقای نجفی تا منو دید با التماس گفت : تو رو خدا یه کاری بکن!
اما من واقعا با دیدن ِ وضعیت فرزان خوشحال شدم.دقیقا همون چیزی بود که می خواستم.از اینکه همه چیز همونطور که انتظارشو داشتم پیش می رفت حسابی هیجان زده بودم.
خودمو به فرزان رسوندم.فندکمو از جیبم بیرون اوردم و روشنش کردم.با اینکه نور زیادی نداشت اما به خاطر تاریکی بیش از حد اتاق، نور خوبی از خودش ساطع می کرد.همین که آقای نجفی چشمش به لیوان افتاد گفت : چجوری می خوای بهش بدی بخوره؟ این که بیهوش ِ!!
- قرار نیست چیزی بهش بدم بخوره.
نجفی – یعنی چی؟! پس می خوای چی کار کنی؟! چرا رفتی آشپزخونه؟!!
حس کردم نجفی داره بهم مشکوک میشه.از لحنش میشد فهمید...البته برام مهم نبود چون فقط به فرزان فکر می کردم.برای کارم وسیله ی مناسب نداشتم و مجبور شدم سنتی عمل کنم.انگشتمو داخل لیوان کردم.وقتی کاملا خیس شد فورا بیرون اوردمش و یه قطره ش رو توی بینی فرزان چکوندم.خیلی سعی کردم با دقت این کارو انجام بدم.
همین لحظه بود که انگار یه چیزی محکم به در ورودی برخورد کرد و با صداش من و آقای نجفی شدیدا یکه خوردیم و از جا پریدیم.بعد صدای جیغ بلندی از پذیرایی شنیده شد.آقای نجفی با تعجب به من نگاه کرد و می خواست چیزی بپرسه که یهو فرزان مثل کسایی که از آب بیرون اومده باشن، نفس عمیقی کشید و سر جاش نشست.
بعد از به هوش اومدن فرزان فورا برق وصل شد و خونه از تاریکی بیرون اومد.آقای نجفی چراغ اتاقو روشن کرد و برگشت پیش فرزان.به نظر می رسید حالش خوب باشه...فقط نفس نفس میزد که اونم مهم نبود و می دونستم زود خوب میشه.چند لحظه اول نمی تونست حرف بزنه.
وقتی مطمئن شدم حالش خوبه تنهاشون گذاشتم و رفتم روی تراس یه سیگار بکشم و هوایی تازه کنم.از اینکه دسته گل به آب نداده بودم احساس خوبی داشتم.تا قبل از اینکه وارد کار بشم هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم درست انجامش بدم.
دیگه اونجا کاری نداشتم...فقط باید پولمو می گرفتم و می رفتم.برگشتم توی اتاق و گفتم : آقای نجفی ، من دیگه باید برم.
از جاش بلند شد و گفت : یعنی تموم شد؟
romangram.com | @romangram_com