#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_31
باید یه جوری از شرش خلاص می شدم ، برای همین اولین دعایی که به ذهنم رسید و زیر لب زمزمه کردم ؛ سبحان َ الَّذی جعلَ فی السماءِ نجوماً رجوماً للشیاطین...
تا به کلمه ی شیاطین رسیدم دیگه از اون سایه خبری نبود.زود خودمو به فرزان رسوندم...شکمشو محکم گرفته بود و از درد به خودش می پیچید.آقای نجفی هم داشت تلاش می کرد تا در اتاقو باز کنه و مدام به در ضربه می زد ولی چند ثانیه بعد دیگه صدایی از پشت در شنیده نشد.
باید یه جوری از اتاق بیرون می رفتم و البته فرزان هم با خودم می بردم چون مطمئن بودم اون جن سعی می کنه فرزانو با خودش ببره.اصلا دوست نداشتم این اتفاق براش بیفته وگرنه ممکن بود دیگه نتونیم پیداش کنیم.
چند لحظه گذشت که شنیدم یه نفر داره به پنجره ضربه می زنه.آقای نجفی بود...صدام زد و منم فورا رفتم تا در تراس رو براش باز کنم.وقتی وارد اتاق شد دیدم رنگش مثل گچ شده.با وحشت و نگرانی ازم پرسید : چی شده ؟!
وقتی وضعیت فرزان و حالت اتاقو دید کلا سوالشو فراموش کرد و رفت سمت ِ فرزان.فرصت خوبی بود تا خودمو به آشپزخونه برسونم.رفتم پیشش و گفتم : آقای نجفی ، من باید برم توی آشپزخونه و سداب و سرکه رو بیارم.شما همین جا پیش ِ فرزان بمون.
نجفی – باشه...می خواین خودم برم؟
- نه ، ممکنه اتفاقی بیفته.
نجفی – چه اتفاقی ؟
- مهم نیست...شما فقط اینجا پیش فرزان بمونید.اگه یه وقت خواست فرزانو با خودش ببره منو صدا کنید.
نجفی – ببره؟!!
- آره...احتمالش هست.
نجفی کمی فکر کرد و گفت : نمیشه شما اینجا بمونی و من برم آشپزخونه؟
- نه...باور کنید اینجوری بهتره.وگرنه وضعیت شما هم میشه مثل پسرتون.
نجفی – باشه...پس زودتر برید لطفا.
زود از روی تراس وارد اتاق کناری شدم و خودمو به پذیرایی رسوندم.هیچ کس رو اونجا نمی دیدم...از خانم نجفی هم خبری نبود.به امید اینکه ظرف سداب و سرکه توی آشپزخونه باشه جلو رفتم.هنوز به آشپزخونه نرسیده بودم که برق قطع شد و خونه در تاریکی فرو رفت.لحظه ی اول که برق قطع شد هیچی نمی دیدم ولی هر چی می گذشت چشمام به تاریکی عادت می کردن تا اینکه کم کم همه چیز رو کم و بیش مثل یه سایه می دیدم.تنها منابع نور پنجره ها بودن که اونا هم به خاطر شب و تاریکی هوا نور چندانی نداشتن.
نور خونه به اندازه ای بود که می تونستم دیوارها رو تشخیص بدم و بهشون نخورم.جلوی پامو خوب نمی تونستم ببینم.دستمو جلوی خودم دراز کرده بودم که به چیزی نخورم.آروم آروم داشتم جلو می رفتم که برای چند لحظه احساس کردم یه نفر از پشت داره بهم نزدیک میشه.سریع به عقب چرخیدم اما هیچ چیز پیدا نبود.شدیدا ترسیده بودم...برای فرار از اون وضعیت چاره ای جز رفتن به آشپزخونه نداشتم...باید تمومش می کردم.
دوباره به سمت آشپزخونه چرخیدم تا به راهم ادامه بدم.آروم جلو رفتم و وارد آشپزخونه شدم.روی میز دستی کشیدم...دو سه تا ظرف روش بود...یکی از ظرف ها که یه لیوان بود رو برداشتم و زیر بینی م گرفتم...خودش بود، بوی سرکه می داد.
خوشحال بودم از اینکه نصف راهو طی کردم.لیوانو برداشتم و به راه افتادم.خیلی آروم و با احتیاط راه می رفتم تا به چیزی نخورم و لیوان از دستم بیفته.
romangram.com | @romangram_com