#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_30
خانم نجفی با نگرانی گفت : به نظرتون میشه براش کاری کرد؟ شما راه حل شو می دونید؟!
- بله ، میشه کاری کرد.البته اگه شما بخواین.
نجفی دستی به صورتش کشید و گفت : باشه ، چاره ای نیست...هر کاری لازمه بکن.
رو به خانم نجفی گفتم : اون سدابی که بهتون دادم ، نصفش رو دم کردین ؟
خانم نجفی – بله ، الان میارمش.
از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت که گفتم : نه ، اونو فراموش کنید.نصف دیگه ش رو توی یه ظرف آب سرد بریزین و یه قاشق سرکه هم بهش اضافه کنید.
نجفی – ببخشید ، این جن کافره؟
- نه ، فکر نمی کنم.
نجفی – می خواین باهاش چی کار کنید؟
- من واقعا دوست ندارم هیچ موجودی رو بکُشم ولی فکر کنم این بار مجبورم.
تا این جمله م تموم شد در ِ اتاق فرزان با شدت به هم کوبید و از اتاق صدای داد و فریاد فرزان بلند شد.
من و آقای نجفی مثل فشنگ از جامون بلند شدیم.خانم نجفی سراسیمه از آشپزخونه بیرون اومد که بهش گفتم : شما برین چیزی که گفتمو درست کنید.
سریع رفتم سمت اتاق فرزان.صدای فریاد کمک خواستنش همچنان شنیده میشد.در اتاق رو باز کردم و واردش شدم اما همین که آقای نجفی خواست وارد بشه در با شتاب بسته شد.فرزان روی زمین افتاده بود و داشت از یه شخص نامرئی کتک می خورد.حسابی ترسیده بودم اما باید یه کاری می کردم.
آقای نجفی سعی داشت درو باز کنه که در یک آن کمد ِ گوشه ی اتاق با سرعت به طرف من پرتاب شد و جلوی در قرار گرفت...اگه جاخالی نداده بودم حتما له می شدم!
نور چراغ مطالعه ی روی میز کافی نبود ، خواستم چراغ اتاقو روشن کنم اما همین که دستمو سمت کلید برق بردم انگار یه نفر پامو کشید و با صورت زمین خوردم.انقدر سریع اتفاق افتاد که برای یه لحظه دردش رو احساس نکردم.
همین لحظه صدای داد و فریاد فرزان قطع شد.نمی دونستم چه اتفاقی افتاده بود که فرزان دیگه چیزی نمی گفت ... به زور از جام بلند شدم و سعی کردم بشینم.فرزان وسط اتاق بود و از درد به خودش می پیچید.اما این آرامش چند ثانیه بیشتر دَووم نیورد...
کمی جلوتر از خودم، روی دیواری که کنارش نشسته بودم متوجه ِ سایه ی بزرگی شدم که هیچ جسمی نداشت و م*س*تقیم به طرف من میومد.سایه هیچ شباهتی به سایه ی یه آدم نداشت...اما مشخص بود که جسم اون سایه هیکل درشتی داره و می تونه کارمو بسازه.
romangram.com | @romangram_com