#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_28
پاکت رو بهش دادم و گفتم : لطف کنید این بار نصفشو بجوشونین.بعدم اگه میشه یه عاشق عسل هم توش بریزین، اینجوری واسش بهتره.
بعد از اینکه خانم نجفی به آشپزخونه رفت از آقای نجفی پرسیدم : من یادم رفت در مورد اخلاق پسرتون سوال کنم؛ فرزان نماز می خونه؟
نجفی – بله، تا جایی که من می دونم...از بین بچه هام فقط فرزانِ که به تکالیفش پایبنده.
با این حرفش به فکر فرو رفتم...حتما بین این قضایا یه رابطه ای هست.
- ببخشید ، میشه من برم توی اتاقش؟
نجفی – حتما...
- وقتی اون جوشونده آماده شد لطف کنید منو صدا کنید.
نجفی – بله ، چشم.
بلند شدم و به سمت اتاق فرزان رفتم.اتاق با چراغ مطالعه ی کوچیکی که روی میز گذاشته بودن، کمی روشن شده بود.فرزان هم خواب بود...اون لحظه نخواستم بیدارش کنم برای همین چراغ اتاقو روشن نکردم.
می دونستم اگه خود ِ فرزان یه سرنخ بهم بده می تونم مشکلشو حل کنم.امیدوار بودم این بار سداب به حرفش بیاره و مجبورش کنه چیزی بگه.
جلو رفتم و خیلی آروم، جوری که بیدار نشه کنارش نشستم.صورت و اطراف چشماش در اثر ضربه کبود شده بود.
توی اون چند ثانیه ای که کنارش نشسته بودم مدام همه چیزو مرور می کردم ولی بی فایده بود.دیگه داشتم کلافه می شدم! مونده بودم چرا باید نادرترین پدیده ی جن زدگی به پست من می خورد؟!
برای اینکه فکرم آزاد بشه و یه بادی هم به کله م بخوره، رفتم روی تراس... هوا کمی سرد بود و بارون نرمی هم میومد اما من حسابی داغ کرده بودم.کم مونده بود از کله م دود بلند شه.روی تراس نشستم و یه نخ سیگار روشن کردم.
دو سه دقیقه رو با پک زدن به سیگار در آرامش گذروندم.نیاز داشتم که دومی رو هم روشن کنم...حس می کردم حالمو بهتر می کنه.پاکت سیگارمو از جیبم بیرون اوردم.همین که خواستم با فندک روشنش کنم یه صدا از پشت سر توجه مو جلب کرد.تا اومدم به خودم بجنبم تماس دستی رو روی ، شونه م حس کردم.
نیم نگاهی به پشتم انداختم و دیدیم فرزان ِ که از اتاق بیرون اومده و حالا دقیقا پشت سر ِ من نشسته.ثانیه ای بعد هر دو دستشو روی چشمای من گذاشت، بدون ِ اینکه چیزی بگه یا مهلت بشه من حرفی بزنم...دست هاش شدیدا سرد بودن جوری که سردی شون داشت چشمامو اذیت می کرد.
همون لحظه که دست هاش روی چشم های من بود ، یه تصویر توی ذهنم نقش بست.ثانیه ی اول تصویر خیلی گنگ و تیره بود...مثل یه عکس سیاه و سفید قدیمی.اما کمی که گذشت دیدم اون تصویر داره هر لحظه واقعی تر میشه.انقدر که خودمو توی اون فضا حس می کردم.
جلوی خودم منظره ای از غروب یه دشت رو می دیدم...دقیقا رو به روی من خورشید در حال غروب کردن بود.باد ِ ملایمی می وزید و علف های دشت رو به حرکت درمی اورد...در فاصله ی خیلی دور انگار یه نفر در حال دویدن بود.با اینکه از من فاصله ی زیادی داشت اما مشخص بود که هیکل درشتی داره.
romangram.com | @romangram_com