#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_27
سورن اعصابش از دستم خرد شد، با لحنی جدی گفت : اگه گشنم شد خودم میرم یه چیزی می خورم.
- باشه... .
سورن – داری میری سوییچ ماشین هم ببر.الان تاکسی گیرت نمیاد.
- خودت لازمش نداری؟
سورن – نه ، ببرش.
وقتی به خونه ی نجفی رسیدم هوا کاملا تاریک شده بود.ماشین سورن رو جلوی در پارک کردم و زنگ زدم.طولی نکشید که نجفی اومد و درو باز کرد.بعد از سلام و احوالپرسی گفت : چقدر خوب شد که اومدین!
- چیزی شده؟
نجفی با ناراحتی گفت : والا چی بگم...بعد از اینکه تلفنی با شما حرف زدم، یهو از اتاق، صدای آه و ناله ی پسرم بلند شد.من و همسرم فورا خودمونو به اتاقش رسوندیم و دیدم بینی ش رو محکم گرفته و دستاش خونی ِ.مثل این که یه نفر زده بود توی صورتش.اما خوشبختانه دماغش نشکسته.
- نگفت کار ِ کی بوده؟ منظورم اینه که در مورد اون موجود حرفی نزد؟
نجفی – نه... .
- الان حالش چطوره؟
نجفی – خوبه...خوابیده.
- غیر از سداب چیز دیگه ای هم خورده؟
نجفی – فکر نمی کنم...شما تونستین بفهمین قضیه از چه قراره؟
- دو سه تا احتمال وجود داره اما پسرتون باید حرف بزنه تا من بتونم قطعا نظر بدم.الان هم اومدم اینجا تا ببینم می تونم وادارش کنم یا نه.
با هم وارد خونه شدیم.خانم نجفی به استقبال مون اومد اما مشخص بود که اونم حال ِ خوشی نداره.سعی می کرد لبخند بزنه ولی بی فایده بود...نمی تونست ناراحتی ش رو پنهان کنه.
وقتی نشستیم پاکت ِ سداب رو از کیفم بیرون اوردم و گفتم : بهتره قبل از اینکه برم سراغ پسرتون، یه جوشونده ی دیگه براش درست کنیم.
خانم نجفی - بدین من براش درست می کنم.
romangram.com | @romangram_com