#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_26


نجفی – بله حتما.

- پس من یک ساعت دیگه مزاحمت شون میشم.

نجفی – منتظرتون هستیم.

- فعلا ، خدافظ...

نجفی – خدافظ.

احساس کردم حالا که سداب ، فرزانو به حرف اورده ، منم می تونم وادارش کنم چیزی بگه.

سریع با کاغذ یه پاکت کوچیک درست کردم و دو قاشق سداب توش ریختم.چند تا دعا هم که فکر می کردم شاید به دردم بخورن رو توی کیفم گذاشتم.قصد داشتم اول برای سورن یه چیزی درست کنم، بعد راهی خونه ی نجفی بشم.

خیلی وقت بود توی اتاق نشسته بودم و سورن رو تنها گذاشته بودم.قبل از اینکه برای آماده کردن شام دست به کار بشم رفتم تا به سورن یه سر بزنم.کنار ورودی پذیرایی ایستادم و دیدم تلویزیون روشن ِ و سورن هم رو به روش نشسته اما انگار اصلا حواسش به تلویزیون نبود...حتی متوجه ِ من هم نشد.تا اینکه صداش کردم و تازه از فکر بیرون اومد...

روی زمین نشستم و گفتم : واسه شام چی درست کنم؟

یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت : مگه چیزی هم داری؟!

- آره بابا ، هنوز به پیسی نخوردم.

سورن – نه...چیزی نمی خورم.

- مطمئنی؟

سورن – آره ، گشنم نیست.

- خیلی خب... .من الان باید برم پیش اون یارویی که مهراب بهم معرفی کرده بود، ولی زود برمی گردم.

سورن – باشه ، برو.من اینجا هستم...

بلند شدم تا آماده بشم ، قبل از اینکه برم گفتم : مطمئنی چیزی نمی خوری؟!


romangram.com | @romangram_com