#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_25

کم کم هوا داشت رو به تاریکی می رفت.توی اتاق نشسته بودم و هی اوراد و دعاهامو بالا و پایین می کردم اما تا اون لحظه به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم! دو راه داشتم...یکی اینکه برم پیش نجفی و بگم آقا من کم اوردم و نمی تونم مشکلتو حل کنم، یا با حدس و گمان پیش برم و یه دعا بهش بدم.بیشتر تو فکر راه دوم بودم که یه پولی هم به جیب بزنم، ولی می ترسیدم پسره رو سر به نیست کنم! اونوقت با یه عمر عذاب وجدان چه کنم؟!

آخرش با خودم گفتم گور ِ پدر یه لقمه نون! میرم اونجا و میگم نمی تونم براتون کاری کنم... .فوقش مهراب یا مجید مشکلشو حل می کنن دیگه.

حالا این وسط سورن هم اومده بود پیش من...روم نمیشد بهش بگم بیا برو خونه ی خودت، من جایی کار دارم.حوصله ی شام درست کردن هم نداشتم...در واقع برام اعصابی نمونده بود که فکر این چیزا باشم.

تصمیم گرفتم اول با نجفی یه تماس بگیرم و باهاش هماهنگ کنم که دارم میرم اونجا.گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم...

نجفی – بله ؟

- سلام آقای نجفی، حالتون خوبه؟

نجفی – بله، شما خوبین؟

- مرسی، منو شناختین؟

نجفی – بله بله ...

- حال پسرتون بهتر شده؟ اون جوشونده رو بهش دادین؟

نجفی – جوشونده رو بهش دادیم، اتفاقا چند کلمه هم حرف زد.

- جدی ؟ چی گفت ؟

نجفی – بیشتر از خوردن ممانعت می کرد.با التماس به ما می گفت که نمی خوره.باور بفرمایین به زور بهش خروندیم!

- همین هم جای امیدواری داره...البته سداب زیاد هم بدمزه نیست، نمی دونم چرا دوست نداشته بخوره!

نجفی – می گفت وضعیتو بدتر می کنه.

- که اینطور... فکر نمی کنم تنهایی به این نتیجه رسیده باشه...

نجفی – منظورتون چیه؟

- هیچی...میشه من امشب فرزان رو ببینم؟

romangram.com | @romangram_com