#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_22


همش توی ذهنم ماجرا رو مرور می کردم اما به راه حل نمی رسیدم...کلافه شده بودم.تمام جزئیاتو روی کاغذ نوشتم و چندین بار مرورش کردم ولی بی فایده بود...هیچی به ذهنم نمی رسید.تنها راه حلش این بود که خود ِ فرزان بهم بگه چه اتفاقی براش میفته که اونم متأسفانه زبونش بند اومده بود! معلوم نبود چه بلایی سرش اورده بودن که مات و مبهوت شده بود...

برای اینکه ذهنم آروم بگیره و از اون آشفتگی بیرون بیاد رفتم توی آشپزخونه و وضو گرفتم.برگشتم توی اتاق و قرآن رو از داخل کمد بیرون اوردم.مهراب همچین مشکلاتی رو پیش بینی کرده بود و برای همین یه سری دعا برای این جور مواقع بهم داده بود که منم لای قرآن گذاشته بودمشون.قرآن رو برداشتم و رفتم توی پذیرایی کنار دیوار نشستم.قبل از اینکه قرآن رو باز کنم گفتم : خدایا منو به خاطر تمام غلط هایی که کردم ببخش.

بسم الله گفتم و قرآن رو باز کردم.باید قبل از خوندن ِ اون دعای مخصوص سوره های حمد و فلق و ناس رو می خوندم.این سوره ها رو به امید اینکه خدا یه در ِ خیری به روم باز کنه و بتونم راه حل این موضوع رو پیدا کنم خوندم.بعد شروع کردم به خوندن ِ اون دعا...

دعا حدودا سه چهار برگ بود...هنوز اوایل خودنش بودم که متوجه صدای ضعیفی در اطرافم شدم.مثل صدای حرف زدن بود...توجهی نکردم و همچنان به خوندن ادامه دادم.دعا رو به صورت زمزمه می خوندم و حواسم به دور و ورم بود.

یهو از گوشه ی چشم متوجه یه حرکت توی اتاق شدم.سرمو بالا اوردم و دیدم سه نفر که انگار پارچه ی سفید ِ نازکی روی خودشون انداخته بودن، دارن به آرومی از سقف پایین میان...خوشبختانه قد و قامتشون به اندازه ی عروسک بود و خیلی کوچیک به نظر می رسیدن.آروم آروم پایین اومدن و اون سمت اتاق رو به روی من قرار گرفتن.انگار داشتن با همدیگه پچ پچ می کردن...من بقدری ترسیده بودم که خشکم زده بود و نمی تونستم کوچکترین حرکتی کنم...فقط عرق سرد بود که از سر و صورتم پایین می ریخت.متوجه حرفاشون نمی شدم تا اینکه یکی شون با صدای ضعیف و زیری به اون یکی گفت : این پسر داره چی کار می کنه؟

یکی دیگه از اون افراد در جوابش گفت : می خواد با این دعاها جنیان رو هلاک کنه.

بعد اون کسی که سوال پرسیده بود گفت : به خدا قسم اگه به این کار ادامه بده فقط خودش رو به کشتن میده.

لحظه ای بعد اون سه نفر دیگه توی اتاق نبودن.از دعا خوندن دست کشیدم و با بدبختی خودمو به آشپزخونه رسوندم.انقدر با عجله رفتم که نفهمیدم چجوری اون راه رو طی کردم.یه لیوان برداشتم و گرفتم زیر شیر آب...می خواستم آب بخورم بلکم حالم بهتر بشه اما لیوان آب جوری تو دستم می لرزید که هِی از این ور اون ورش آب می ریخت.

سعی کردم آروم باشم...روی زمین نشستم و کمی آب خوردم.نمی دونستم حرفاشونو جدی بگیرم یا نه! اما به نظر میومد یه تهدید جدی باشه.می ترسیدم برگردم توی اتاق ها و با موجود عجیب غریبی رو به رو بشم.اما چاره ای نبود...باید حتما می رفتم.می خواستم به مجید یا مهراب زنگ بزنم و قضیه رو براشون بگم.

از آشپزخونه بیرون اومدم و پریدم توی اتاق خواب که نزدیک ترین اتاق بهم بود.موبایلمو از جیب کتم بیرون اوردم و شماره ی مجید رو گرفتم.همین که جواب داد فورا رفتم سر اصل مطلب و جریانو براش تعریف کردم... .

- نظرت چیه ؟ اینو باید جدی بگیرم؟

مجید – فکر نمی کنم.

- یعنی چی؟

مجید – خودت که می دونی، ما هم بارها گفتیم.جن ها خیلی دروغگو اند...اصلا نمیشه به حرفاشون اعتماد کرد.به نظر من تو هم اعتنا نکن.

- تو رو خدا یه جوری منو مطمئن کن!...احساس می کنم دارم جا می زنم.

مجید – یه ذره به اعصابت مسلط باش...ببین، اگه ازت نمی ترسیدن حتما بهت حمله می کردن، کتکت می زدن یا چه می دونم!...خودت که تجربه شو داری.بهت اطمینان میدم ازت ترسیدن.اینجوری خواستن منصرفت کنن ولی تو نباید جا بزنی.الان هم سعی کن نترسی چون فقط وضعیت خودتو بدتر می کنی.

- باشه، فهمیدم...سعی می کنم.


romangram.com | @romangram_com