#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_21

وقتی وارد کوچه شدم هوا کاملا تاریک شده بود.هنوز به خونه ی خودم نرسیده بودم که دیدم در ِ ویلای همسایه بازه...هیچ وقت درشو باز ندیده بودم چون خیلی وقت بود صاحبش اینجا زندگی نمی کرد*.(* همون ویلایی که کلیدش دست اسدی بود – هیچ کسان 1) چند لحظه مکث کردم و به داخلش نگاهی انداختم.ویلای خیلی بزرگ و شیکی بود و بیشتر چراغ هاش هم روشن گذاشته بودن.حدس زدم که صاحبش برگشته.دوباره به راهم ادامه دادمو و رسیدم جلوی در. کلیدو از کیفم بیرون اوردم و وارد خونه شدم.کلید ِچراغ تراس ب*غ*ل در بود.چراغو روشن کردم و هنوز دو سه قدم از در ورودی دور نشده بودم که یه نفر چند ضربه به در زد.

برگشتم سمت در و بازش کردم.دیدم یه دختر ِ پونزده شونزده ساله پشت ِ در ِ و فورا بهم سلام کرد.انقدر هم سریع کلمه ی "سلام" رو ادا کرد که یه لحظه نفهمیدم چی گفت...منم که گیـــج!بعد چند ثانیه تازه دو زاریم جا افتاد و جوابشو دادم.در حالی که سعی می کرد داخل حیاط رو نگاه کنه گفت : ببخشید، من دختر همسایه ب*غ*لی تونم...تازه اومدیم.گربه م از دیوار پرید توی حیاط شما...میشه بیام بگیرمش؟

جوابی ندادم.فقط از جلوی در کنار رفتم و با دست به داخل اشاره کردم.اونم سریع اومد تو و شروع به گشتن حیاط کرد.توی کوچه جلوی در وایسادم تا کارش تموم بشه و بیاد بیرون.همین لحظه یه خانمی از اون ویلا بیرون اومد و با صدای بلند گفت : "یگانه".وقتی جوابی نیومد هِی پشت سر هم صدا می کرد...توی هر ثانیه پنج بار می گفت یگانه! قشنگ داشت می رفت روی اعصابم.

بلند گفتم : خانوم! دخترتون اینجاست...داره دنبال گربه ش می گرده.

خدا رو شکر دیگه از جیغ و داد دست کشید و ازم تشکر کرد.البته خودمم از خودم تشکر کردم که همه رو از شر اون صدای مهیب نجات دادم!

ده دقیقه دم در منتظر موندم، دیگه داشتم از پا میفتادم بس که خسته بودم.از ساعت هفت صبح بیدار بودم و یه عالمه دغدغه ی فکری و کاری داشتم.

خلاصه این دخترخانم منو کلی معطلِ خودش کرد تا اینکه بلاخره با یه گربه ی زردِ بی ریخت توی ب*غ*لش برگشت.دوست داشتم بزنم گربه ِ رو لت و پار کنم!

یگانه – ببخشید آقا، مرسی.

- خواهش می کنم.

می خواستم درو ببندم که گفت : ببخشید!

دوباره درو باز کردم...

یگانه – شما تنها زندگی می کنید؟!

- بله ، با اجازه تون.

یگانه – آخه از خونه تون صدای حرف زدن میومد! انگار دو نفر داشتن با هم جر و بحث می کرد... .

- بعضی وقتا دوستام میان اینجا...کلید خونه رو دارن.خدافظ.

قبل از اینکه درو ببندم باز هم توی حیاط رو نگاه کرد.عجب فضولی بود! ولی در کل یه کم نگرانم کرد...باید توی همه ی اتاق ها دعا بذارم تا چنین اتفاقایی پیش نیاد.با اینکه خودم جن گیر شدم اما باز هم نمی تونم جلوی ترسمو بگیرم.چون مجید می گفت خیلی کم پیش میاد که جن ها خودشونو به آدم ها نشون بدن...مگر اینکه دلیل مهمی داشته باشن.

رفتم توی اتاق و لباس هامو عوض کردم.آبی به دست و صورتم زدم و رفتم سر وقت غذایی که مسعود برام گذاشته بود.تمام مدت فکرم درگیر مشکل اون پسره، فرزان بود.فقط بیست درصد احتمال می دادم که مشکل از خونه شون باشه چون اگه اینجوری بود، حتما بقیه ی اعضای خانواده هم آسیب می دیدن.

بعد از غذا کمی استراحت کردم...ساعت نزدیک ِ ده ِ شب بود که تصمیم گرفتم از بین دعاهایی که مهراب بهم داده بود، چند تا رو برای مداوای فرزان جدا کنم تا بعدا تصمیم بگیرم که کدوم می تونه مشکلشو حل کنه.دفترچه ی یادداشتم رو ورق زدم و روی سه چهار تا دعا علامت گذاشتم.

romangram.com | @romangram_com