#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_20


جای نشستنم رو تغییر دادم و این بار روی به روی فرزان نشستم.باز هم نگاهش به بیرون بود.به چهره ش نگاه کردم...یکی از خوشگل ترین پسرهایی بود که توی عمرم دیده بودم.صورتش از همه نظر بی نقص بود.ناراحت به نظر می رسید اما به هیچ وجه حرفی نمیزد.احساس کردم حرف زدن باهاش فایده ای نداره و به عنوان آخرین جمله گفتم : نمی خوای با من حرف بزنی؟

وقتی دیدم خیال نداره جوابمو بده دیگه ادامه ندادم و بلند شدم تا از اتاق بیرون بیام.دستمو سمت دستگیره ی در دراز کردم تا بازش کنم اما قبل از تماس دست ِ من، در خود به خود باز شد.کمی مکث کردم ، یه نفس عمیق کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.آقا و خانم نجفی پشت ِ در اتاق با نگرانی منتظر بودن.ازشون خواستم بریم توی پذیرایی و اونجا حرف بزنیم.

- هیچ کسی نیست که پسرتون باهاش حرف بزنه؟

نجفی – نه، عرض کردم خدمتتون...دو هفته ای هست که نه با کسی حرف می زنه ، نه غذا می خوره.

- متاسفانه چون حرفی نمیزنه من نمی تونم دلیل مشکلشو بفهمم!

خانم نجفی – یعنی نمی تونین کاری کنید؟!

- چرا...می تونم،اما یه کم وقت لازم دارم...حداقل تا فردا شب.اگه حرف می زد همین الان یه کاری براش می کردم.

نجفی – حدس شما چیه؟

- من به دو مورد مشکوکم...اما بهتره الان چیزی نگم.شما تا فردا شب اقدامی نکنید، من باهاتون تماس می گیرم.

بعد در کیفمو باز کردم و پاکت کاغذی سداب رو از توش بیرون اوردم.پاکت رو سمت ِ خانم نجفی گرفتم و گفتم : توی این پاکت حدود ِ یه پیمانه سداب هست.اینو توی آب جوش، مثل چایی دَم کنید و بهش بدین بخوره.

خانم نجفی – آخه هیچی نمی خوره! چجوری بهش بدیم؟

- به زور بریزین تو دهنش.

با این حرفم هر دوشون جا خوردن...به نظر خودم زیاد هم تعجب آور نبود!...

نجفی – یعنی چجوری؟!

- نمی دونم، هر جور که خودتون صلاح می دونید...می تونید دستاشو محکم بگیرید و یکی دیگه هم اینو به زور بریزه توی دهنش.به هر حال باید به خوردش بدین...فقط حواستون باشه بیشتر از یه فنجون بهش ندید چون فشارشو می ندازه.

آقای نجفی منو تا دَم ِ در همراهی کرد و منم دوباره براش همه چیزو در مورد سداب توضیح دادم.خیلی اصرار کرد که منو تا خونه برسونه اما من ِ احمق قبول نکردم! نمی دونم چرا اون لحظه شکسته نفسی م گل کرده بود! رسیدم سر ِ خیابون و یادم افتاد که دو زار پول ته ِ جیبم نیست.کلی به خودم لعنت فرستادم...

دست کردم توی جیب های شلوارم دیدم خبری نیست.به جیب های کُتم دست کشیدم و متوجه یه چیز کاغذی شدم.دستمو توی جیب کتم بردم و دیدم دو تا ده هزارتومنی توی جیبمه.اولش کلی تعجب کردم اما فورا فهمیدم کار ِ مسعود ِ.احتمالا اون لحظه که کتمو انداختم روی مبل اینو گذاشته توی جیبم...خیلی بامرامه... .


romangram.com | @romangram_com