#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_19

- فرزند دیگه ای ندارید؟

نجفی – چرا ، دو تا دختر هم دارم...یکی شون ازدواج کرده و یکی شون هم مدرسه میره.

تا این جمله ی آقای نجفی تموم شد از توی آشپزخونه صدایی شبیه به کشیده شدن ِ صندلی روی زمین اومد و آقا و خانم نجفی با نگرانی به اون سمت نگاه کردن.منم جا خوردم اما نه به اندازه ی اونا...

- لطفا اهمیت ندین...من تا قبل از اینکه بیام اینجا به چند تا موضوع که می تونه به پسرتون مربوط باشه فکر کردم اما بعد از اینکه خونه تونو دیدم، به نظرم احتمال این هم وجود داره که مشکل از خونه تون باشه.

نجفی – یعنی باید این خونه رو عوض کنیم؟

- نه لزوما...من باید اول پسرتونو ببینم تا دقیق نظر بدم.فقط یه سوال، غیر از پسرتون بقیه توی خونه مشکل خاصی ندارن؟ چیزی که شبیه به مشکل ِ پسرتون باشه؟

نجفی – نه ، فقط گاهی اوقات از همین صداهایی که شنیدین ، از اتاق ها می شنویم.البته بیشتر شب ها...

- یعنی این اولین باری بود که توی روز از این صداها می شنوید؟

نجفی – بله، فکر می کنم...

- خب...مهم نیست.میشه پسرتونو ببینم؟

نجفی – بله حتما، بفرمائید...

هر دو از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت ِ راهرویی که چند تا در توش بود.آقای نجفی به یکی از درها اشاره کرد.

- ناراحت نمیشه اگه برم داخل؟

نجفی – نه، بفرمائید...

انتظار داشتم بره و به پسرش اطلاع بده که می خوام وارد اتاقش بشم، تا حداقل معذب نباشه.اما وقتی دیدم عین ِ خیالش هم نیست منم کوتاه اومدم.چند تا ضربه به در زدم و وارد اتاق شدم.چراغ خاموش بود اما اتاق یه پنجره ی خیلی بزرگ با پرده های توری داشت و چون هوا هنوز گرگ و میش بود با اون نور کم هم می تونستم ببینم.

دیدم که پسره کنار پنجره نشسته و به دیوار تکیه داده.سلام کردم اما توجهی نکرد...انگار اصلا نشنید.جلو رفتم و با فاصله ی کمی کنارش نشستم.چند ثانیه سکوت برقرار شد.پرده رو کمی کنار زده بود و به بیرون نگاه می کرد.یه لحظه هم چشم از حیاط برنمی داشت.با دقت سمتی که بهش خیره شده بود نگاه کردم اما کسی اونجا نبود...یا لااقل من نمی دیدم!

چند لحظه بعد سکوت رو شکستم و گفتم :" می خوای با هم حرف بزنیم؟!"...اما جوابی نداد و دوباره گفتم : من می تونم بهت کمک کنم...کافیه بهم بگی چه مشکلی داری.

باز هم جوابی نداد...انگار فقط جسمش توی اتاق بود و اصلا صدای منو نمی شنید.همین لحظه صدای باز شدن ِ درو شنیدم.فکر کردم شاید آقای نجفی باشه که اومده داخل.سرمو به سمت در چرخوندم و در کمال تعجب دیدم در بسته ست! احساس می کردم یه نفر توی اتاق هست که داره به ما نگاه می کنه.در وهله ی اول سعی کردم نترسم چون می دونستم بعضی از شیاطین از ترس تغذیه می کنن و در عین حال نمی دونستم با چی طرفم!

romangram.com | @romangram_com