#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_18
- یعنی دو هفته س غذا نخورده؟! من تعجب می کنم چطور شما بعد ِ این همه مدت تازه به فکر چاره افتادین!
جوابی نداد، فقط با شرمندگی سرشو پایین انداخته بود...واقعا هم خجالت آور بود! دقیقا منو یاد ِ بابای خودم می انداخت...توی خونه ی ما هم اینجوری بود که تا کسی رو به قبله نمیشد از دکتر خبری نبود!
- چاره ای نیست...من میام می بینمش.البته اگه مانعی نداره.در اون صورت به احتمال زیاد می تونم کاری براش بکنم.
نجفی – الان وقت دارین بریم؟
- آره...الان کاری ندارم.فقط چند لحظه اجازه بدین وسایلمو بردارم.
رفتم توی اتاق و هر چیزی که فکر می کردم لازمه رو توی کیفم گذاشتم.دوباره اومدم توی پذیرایی و کتمو برداشتم و راه افتادیم.
از وقتی سوار ماشین شده بودیم سکوت کرده بود و یه کلمه هم حرف نمی زد.انقدر هم عصبی به نظر می رسید که منم ترجیح دادم حرفی نزنم و حتی سیگار هم نکشم.داشتم به این فکر می کردم که ازشون چقدر پول بگیرم.به خودم قول داده بودم که اگه وضع مالی ِ طرف خوب نباشه، زیاد برای پول بهشون فشار نیارم...البته با توجه به ماشین نجفی، بهش نمیومد وضع مالی ِ بدی داشته باشه.ولی باید خونه شون رو هم می دیدم تا مطمئن بشم.
بعد از چند دقیقه ماشینو جلوی یه خونه نگه داشت و هر دو پیاده شدیم.آقای نجفی زنگ زد و وارد خونه شدیم.خونه ی بزرگی بود اما اصلا شیک نبود.به نظر می رسید زیاد بهش اهمیت نمیدن.
هنوز توی حیاط بودیم که پرسیدم : خیلی وقته اینجا زندگی می کنید؟
نجفی – بله، تقریبا هفده هجده سالی میشه.
همسر آقای نجفی جلوی در ورودی منتظرمون ایستاده بود.سعی می کرد لبخند بزنه اما مشخص بود که حال خوبی نداره.
وقتی وارد خونه شدم سنگینی ِ فضا کاملا روم تاثیر گذاشت.احساس می کردم هیچ انرژی مثبتی اونجا وجود نداره.خونه شون اصلا نور گیر نبود و با اینکه چراغ ها رو روشن کرده بودن اما باز هم مشکل ِ روشنایی داشت.
نجفی – پسرم توی اتاقشه...اونطرف.
- میشه یه لحظه بشینید، من چند تا سوال دارم.
همه نشستیم و من با دقت به اطراف نگاه کردم.سقف ِ خونه مشکلی نداشت و از این بابت خیالم راحت شد.آشپزخونه اُپن بود و بهش دید داشتم...فقط مونده بود اتاق ها که باید در موردشون می پرسیدم.
- اسم پسرتون چیه؟
نجفی – فرزان.
romangram.com | @romangram_com