#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_16


- دستت درد نکنه، شب دخلشو میارم.

مسعود از جاش بلند شد و گفت : من دیگه باید برم...

- بمون یه چایی با هم بخوریم.

مسعود – نه ، ممنون.خونه کار دارم.فعلا خدافظ.

- خدافظ.

به نظرم مسعود مشکوک میزد! شایدم اشتباه می کنم...در هر صورت مثل همیشه نبود.

به خاطر قرار ساعت پنج دیگه لباس هامو عوض نکردم...یعنی حوصله شو نداشتم.فقط توی پذیرایی نشستم و منتظر موندم.توی اون مدت همه ی نکاتی که مهراب بهم یاد داده بود رو مرور کردم.

هنوز ساعت پنج نشده بود که صدای زنگو شنیدم و رفتم تا درو باز کنم.بعد از سلام و علیک ازش دعوت کردم که بیاد داخل.یه مرد ِ پنجاه و دو سه ساله بود.تقریبا هم سن و سال ِ بابای خودم.

- چیزی میل دارین ؟

نجفی – نه ممنون.

- تعارف که نمی کنید؟

نجفی – نه ...میشه بشینید؟

- بله حتما، بفرمائید.

از چهره ش معلوم بود که اصلا اعصاب نداره.چشماش کاملا قرمز بودن و خیلی کم پیش میومد که به من نگاه کنه...

نجفی – پشت تلفن گفتم که آدرس شما رو از دکتر رمضان گرفتم.

- بله ایشون یکی از دوستان ِ خوب من هستن.

با لحنی عصبانی گفت : من فکر می کردم ایشون می تونه به ما کمک کنه...


romangram.com | @romangram_com