#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_15
- من نجفی ام.شماره تونو از دکتر رمضان گرفتم.
- بله ، امرتون؟
نجفی – ایشون در مورد من باهاتون صحبت نکردن؟
- فقط گفتن یه مشکلی دارین که من می تونم کمکتون کنم، اما خیلی تلگرافی گفتن... وارد جزئیات نشدن.
نجفی – میشه یه جا همدیگه رو ببینیم؟
- حتما.
قرار بر این شد که ساعت پنج ِ بعد از ظهر بیاد خونه ی من.با اینکه کمی استرس داشتم اما فرصت خوبی بود که توی این بحران مالی یه پولی به جیب بزنم.
کارمون تا ساعت چهار طول کشید.بعد از کار سورن منو تا خونه رسوند و رفت.وقتی وارد خونه شدم دیدم کفش های مسعود روی تراسن.تعجب کردم که هنوز نرفته بود!
وارد پذیرایی شدم و دیدم اونجاست...
- سلام ، فکر نمی کردم اینجا باشی!
مسعود – سلام.خسته بودم واسه همین تا ظهر خوابیدم.دیگه منتظر شدم تا تو رو ببینم بعد برم.
- چیزی شده؟
مسعود – نه.
- مطمئنی؟
مسعود - آره.
کتم رو دراوردم و انداختم روی مبل.داشتم می رفتم توی آشپزخونه که گفتم : ناهار خوردی؟
مسعود – آره...فکر می کردم تو هم میای ، برای تو هم درست کردم.
با این حرف مسعود از رفتن به آشپزخونه منصرف شدم و برگشتم.
romangram.com | @romangram_com