#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_14
- باور کن اونو ترجیح میدم...
سورن – چرت نگو، یعنی تو دوست داری شوفر باشی؟!
- بی خیال...تو تمام مدت اینجا بودی؟
سورن – نه، اما زود برگشتم و چند تلفن کردم.این پرونده ای که دست ِ من ِ خیلی جالبه.
- چرا؟ مگه چه جوری ِ ؟
سورن لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : پرونده ش کیفری ِ...وقتی خوندمش کلی خندیدم.قضیه اینه که یارو با رفیقش توی یه خونه ی روستایی زندگی می کردن، بعد یه روز این پشت ِ دیوار قایم میشه که یهو بپره جلوی رفیقش تا بترسونش و یه حالی ببره...( سورن به این قسمت ِ تعریفش که رسید شروع کرد به خندیدن، منم با اینکه اصلا نمی دونستم قضیه چیه می خندیدم )... خلاصه این رفیقش هم که نمی دونسته موضوع از چه قراره، تا مرز زهره ترک میره و از ترس شروع می کنه به دویدن.انقدر می دوه که میفته توی دره و جان به جان آفرین تسلیم می کنه.
ما همچنان داشتیم به مرگ ِ طرف می خندیدم که آقای معظمی چند تا تق ِ به در زد ، من و سورن هم لال شدیم و ایستادیم.اون لحظه هر چی سعی می کردم نمی تونستم نیشمو ببندم.اونم با تأسف به حالمون نُچ نُچی کرد، سری تکون داد و رفت.
البته ما پُر رو تر از این حرفا بودیم که با این چیزا خجالت بکشیم.دوباره نشستیم و من گفتم: حالا واسه یارو چه حکمی بریدن؟
سورن – حکمش که شبه ِ عمد ِ.ما قرار ِ براش تخفیف بگیریم.
- خوب شد این پرونده رو من ندادن.
سورن – آره، طرفو می فرستادی بالای دار.
خیلی گشنم بود اما پولی نداشتم و روم نمیشد پیشنهاد ناهار بدم...از این هم خجالت می کشیدم که سورن پول ِ غذا رو حساب کنه.مجالی هم نبود برگردم خونه.
در همین حین که داشتم دنبال یه راه چاره می گشتم سورن دست به کار شد و برای جفت مون سفارش غذا داد.زیاد برام خوشایند نبود ولی خب کاری هم از دستم برنمی اومد.
موقع ِ غذا موبایلم شروع کرد به زنگ زدن.به شماره نگاه کردم، آشنا نبود.می خواستم جواب ندم ولی یادِ تماس دیروز مهراب و کسی که قرار بود بهم زنگ بزنه افتادم و جواب دادم.
- الو؟
- خسته نباشید،آقای ماکان؟
- بله خودمم.
romangram.com | @romangram_com