#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_106
مسعود – چون وقتی عاشقش شدم شوهر داشت.
سورن خندید و گفت : آخ آخ آخ...عاشقش شدی بعد فهمیدی شوهر داره؟...عجب روزگاری ِ.
مسعود – نه، از قبل می دونستم شوهر داره.
- تو که می دونستی شوهر داره چرا عاشقش شدی؟!!
مسعود – به قول سورن عشق که دست خود ِ آدم نیست.
مسعود پاکت سیگار منو از روی زمین برداشت و یه نخ روشن کرد.تمام مدتی که داشتیم حرف می زدیم لحنش کاملا جدی بود...معلوم بود واقعا همچین چیزی براش اتفاق افتاده.سورن برای اینکه حال و هواش رو عوض کنه به شوخی گفت : تعجب می کنم چطو شوهر طرفو نکشتی!
مسعود - دوست ندارم به خاطر خودم زندگی سه نفرو خراب کنم...بعید هم می دونم اون از من خوشش بیاد.
- چرا سه نفر؟!!
مسعود در حالی که به اطراف نگاه می کرد و سعی داشت از نگاه های ما فرار کنه گفت : چون یه دختر هم داره.
با این حرف دیگه واقعا جا خوردیم!مونده بودم این طرف کیه که مسعود با وجود بچه و شوهر عاشقش شده و پای عشقش هم وایساده، سراغ کس دیگه ای هم نرفته!خیلی دوست داشتم بیشتر در موردش بدونم اما از رفتار مسعود میشد فهمید که این بحث داره اذیتش می کنه.من و سورن متوجه این موضوع شدیم و دیگه کشش ندادیم.
حس می کردم تا به حال هیچ وقت مسعود رو اینجوری مظلوم ندیده بودم...
چند لحظه گذشت که به سورن گفتم : نمی خوای قلیون رو آتیش کنی؟
سورن – آهان...خوب شد گفتی.
از جاش بلند شد و رفت سمت زغال ها.بهشون نگاهی انداخت و گفت : نه، هنوز گل ننداخته.
- ولش کن بذار بمونه.عجله که نداریم...
سورن – باشه.
از جام پا شدم و کفش هامو پوشیدم.نگاهی به رودخونه انداختم و رو به مسعود گفتم : مسعود ، پاشو بریم یه تنی به آب بزنیم.
romangram.com | @romangram_com