#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_105

نشستم و نگاهی به اطراف انداختم.جایی که ما نشسته بودیم تراکم درخت ها کمتر بودن.برعکس، اون سمت رودخونه درختای خیلی زیادی داشت، شیب زمینش هم بیشتر بود.آسمون آفتابی بود اما هوا خیلی خنک بود جوری که گاهی اوقات احساس سرما می کردم.

مسعود – فکر می کنی عمق رودخونه چقدر باشه؟

سورن – اینجایی که ما هستیم نهایت یک و نیم.اما جلوتر از اینجا به چهار متر هم می رسه.

- من موندم ما چرا اومدیم کنار رودخونه؟! فرق اینجا با کلبه چیه!

سورن – می خواستی بمونی اونجا چی کار کنی؟ بعدم من عاشق اینم که وقتی میام جنگل بیام کنار رودخونه! تمام مزه ش به همینه.

- حالا خوبه بچه ی شمالی...

سورن – عشق که دست خود آدم نیست.

سورن زغال ها رو روشن کرد و اومد پیش ما و گفت : راستی گفتم عشق...مسعود، تو تا حالا عاشق شدی؟

مسعود – تو عاشق شدی؟

سورن – ببین! داری از زیر سوال در میری، جواب بده.

مسعود – جوابتو میدم ولی تو بگو آره یا نه.واقعا برام جالبه بدونم.

سورن – خدایی نه...تا حالا عاشق نشدم.اصلا نمی تونم درک کنم چه حسی داره! حالا بگو.

مسعود – خب...آره، عاشق شدم.

با این حرف مسعود حسابی جا خوردم.یه لحظه فکر کردم داره خالی می بنده ولی به چهره ش نمی خورد.با تعجب پرسیدم : جدی میگی یا سر کارمون گذاشتی؟

مسعود – جدی میگم.

سورن – پس چرا تا حالا رو نکرده بودی؟...بی خیال، مهم نیست.بگو ببینم هنوزم عاشقشی؟

مسعود – صد در صد.

- تو که انقدر دوسش داری چرا باهاش ازدواج نکردی؟

romangram.com | @romangram_com