#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_103

مسعود – برنامه ت واسه بعد از ظهر چیه؟

سورن – پایین تر از اینجا یه رودخونه هست.میریم اونجا تا غروب می مونیم.داییم اینجا قلیون هم داره.می بریم می کشیم حال میده.

- رودخونه ش چجوری ِ؟

سورن – آبش آروم ِ، تمیزِ...کلا جای خوبیه.اگه پا بده می تونید شنا هم کنید.

- بی خیال...اصلا حوصله ی شنا ندارم.

سورن – به هر حال واسه شنا جای خوبیه.عمقش هم خوبه.بعدم اینکه خلوته، ما هر وقت میریم هیچ کس نیست.

مسعود – ما بچه بودیم می رفتیم سمت جاده نظامی شنا می کردیم.

سورن – اونجا خیلی شلوغه.

مسعود – آره...البته اون زمان یه کم خلوت تر بود.اوایلِ رودخونه ش یه پل هست...می دونی کجا رو میگم؟

سورن – آره، رفتم.

مسعود – هفت هشت سال مون بود، با چند تا از دوستام رفتیم اونجا واسه شنا.از روی اون پل ِ شیرجه می زدیم توی آب...یادمه یکی از دوستام رفت روی پل و با سر شیرجه زد تو آب. بعدِ دو سه دقیقه ما دیدیم این نیومد بالا...رفتیم زیر آب دیدیم سرش به یه سنگ گیر کرده.کشیدیمش بالا فهمیدیم مُرده.

- ای بابا... چرا مرد؟

مسعود – عمق آب زیاد نبود،همین که شیرجه زده سرش محکم خورده به سنگ های کف ِ آب.همونجا هم گیر کرده بود.

سورن – مسعود، این چه خاطره ای بود گفتی! من اعصابم به هم می ریزه این چیزا رو می شنوم.مخصوصا اگه در مورد بچه ها باشه...

مسعود – یهو یادش افتادم گفتم واسه شما هم تعریف کنم.

- بازم برای شنا رفتی اونجا؟!

مسعود – نه.الانم وقتی از اون حوالی رد میشم اعصابم خرد میشه.از شنا هم زده شدم.

سورن که ناخن های دست راستشو لاک زده بود، دستشو رو به ما گرفت و گفت : احساس می کنم خیلی رویایی شدم!

romangram.com | @romangram_com