#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_102


اینو گفت و پتو رو روی سرش کشید.از قرار معلوم حالش خوب بود...یا لااقل اینجوری به نظر می رسید.اما من هنوز تو شُک صحنه ای بودم که چند لحظه قبل دیدم.با دقت به همه جای اتاق نگاه کردم.همه چیز عادی بود.در و پنجره ها بسته بودن و صدای عجیبی هم شنیده نمی شد.از سایه یا هر چیز غیر عادی دیگه ای هم خبری نبود.

خیالم یه کم راحت شد.دوباره از روی مسعود رد شدم تا برگردم سر جام که ناخواسته با زانو زدم توی پهلوش.می دونستم الانه که یه عکس العمل خفن نشون بده! با عصبانیت اسممو صدا زد و از جاش بلند شد.قبل از اینکه فرصت کنم ببخشیدی بگم با دو دست بازوهامو گرفت و منو محکم کوبید روی رختخواب.البته با وجود تشک و بالش دردم نیومد ولی ضربه اونقدر شدید بود که قشنگ یه وجب تو بالش فرو رفتم.

وقتی مسعود دراز کشید گفتم : ببخشید...

مسعود – خفه شو.به قرآن یه بار دیگه از روی من رد شی با کمربند میفتم به جونت!

- باشه، ببخشید.

مسعود – انقدر هم نگو ببخشید!

اصلا معلوم نبود موضع ِ مسعود چیه و دوست داره تو اون لحظه از من چی بشنوه! دیگه چیزی نگفتم و ساکت شدم تا مسعود بخوابه.خودم هم خیلی خسته بودم و بدجور خوابم میومد اما فکرم مشغول بود و نمی تونستم برای خواب تمرکز کنم.تا چشمامو می بستم تصویر اون یارو تو ذهنم نقش می بست.

نمی تونستم بفهمم هدفش از ظاهر شدن توی این زمان خاص چیه! یا اینکه اصن طرف کیه...! ولی ظاهر شدنش نمی تونست بی دلیل باشه.احساس می کردم برای ظاهر شدنش نیّت خوبی نداشته چون جن های خوب جوری ظاهر میشن که طرف شونو تا مرز زهره ترک نبرن! می دونستم کمک گرفتن از مجید فایده ای نداره چون خودش آب پاکی رو ریخت روی دستم...باید هر جور شده هاموس رو می دیدم اما چجوری؟!! با احضار که نمیشه...تازه اگرم بشه با این ناشی بودن ِ من ممکنه هر جنی رو احضار کنم.

حسابی کلافه شده بودم.سعی کردم دیگه به این چیزا فکر نکنم و بخوابم که مسعود گفت : چته؟

- چی؟

مسعود – میگم چته، چرا نمی خوابی؟

به سمت مسعود چرخیدم و آروم گفتم : احساس کردم یه نفر دیگه هم توی کلبه ست.

مسعود – خیالاتی شدی. من تمام مدت توی خواب و بیدار بودم، چیزی حس نکردم.

می خواستم بگم که دیدمش اما با خودم گفتم وضعیت بد رو بدتر کردن چه فایده ای داره؟! خواب مسعود هم گرفته میشه.ترجیح دادم چیزی نگم.

مسعود با دست چشمامو بست و چند ثانیه دستشو تو همون حالت نگه داشت.دیگه واقعا وقت خوابیدن بود.

صبح تا نزدیکای ساعت یازده خوابیدیم.من می خواستم واسه آماده کردن ناهار دست به کار شم که بچه ها نذاشتن.مشخص بود از دست غذاهای من عاصی شدن ...که البته حق هم داشتن! قرار شد نوبتی آشپزی کنیم.ظهر هم نوبت سورن بود.

بعد از ناهار سورن رفت سر وقت کیفش و لاکشو بیرون اورد.اومد رو به روی ما نشست و شروع کرد به لاک زدن.من روی زمین ، جلوی مبلی که مسعود روش نشسته بود، دراز کشیده بودم.کلا بعد ِ غذا پنچر میشم، تا چند دقیقه حال ِ هیچ کاریو ندارم.


romangram.com | @romangram_com