#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_101
مسعود – خوبه ما بیست و چهار ساعت شبانه روز ور دل هم ایم!
- آخه قضیه ی خوندن فرق داره...
مسعود و سورن چند بار اصرار کردن که بخونم اما من به هیچ وجه زیر بار نرفتم! چون نه روی خوندن رو داشتم ، نه حال و حوصله شو.آخرش هم سورن خودش همین آهنگو خوند. البته یه جاهاییش رو بلد نبود و آهنگ خالی می رفت.ولی در کل خوب خوند و صداش بد نبود.تا قبل از اون شب هیچ وقت پیش نیومده بود که سورن بخونه...اصن من نمی دونستم که بلد ِ گیتار بزنه! خودش هم بهم نگفته بود.
حوالی ساعت ده و نیم بود که دیگه همه مون داشتیم واسه خواب بال بال می زدیم و تصمیم گرفتیم بخوابیم.سورن رفت و از اتاق رختخواب اورد.هوا کمی سرد شده بود برای همین مسعود رفت سر وقت شومینه و روشنش کرد.
سورن رختخواب ها رو با کمی فاصله کنار هم انداخت.منم از فرصت استفاده کردم و تا سورن و مسعود سرگرم بودن، فورا رفتم روی رختخوابی که کنار شومینه بود دراز کشیدم.
مسعود – ممنون که نظر ما رو پرسیدی!
- به جون ِ خودم اصلا حال ندارم تکون بخورم.اگه می خوای اینجا بخوابی منو بلند کن بذار اونور.
مسعود – نه بابا، نمی خواد. به زحمتش نمی ارزه.امشب هم زیاد سرد نیست.
سورن – ولی نزدیکای صبح هوا سرد میشه ها ! بهراد اگه شب دیدی شومینه داره خاموش میشه یه تیکه چوب بنداز توش.
خاموش شدن شومینه اصلا برام مهم نبود، با این حال گفتم : باشه...
چند لحظه بعد مسعود و سورن هم خوابیدن.مسعود بین من و سورن خوابید.فکر می کنم دو دقیقه بیشتر از خاموش کردن چراغ نگذشته بود که خوابم برد.
مدت زیادی از خوابیدنم نمی گذشت که صدایی به گوشم رسید و باعث شد در خوابم وقفه ای ایجاد بشه.صدا شبیه به خش خش بود.انگار یه نفر در حالی که پاهاشو روی زمین می کشید، توی کلبه مشغول راه رفتن بود.اون صدا به قدری واضح بود که منو از خواب بیدار کرد.هنوز چشمام بسته بودن.یه لحظه فکر کردم شاید یکی از بچه ها باشن.برای اینکه خیالم راحت بشه چشمامو باز کردم.هوا هنوز تاریک بود اما آتیش شومینه ، اتاق رو کمی روشن کرده بود.به سمت بچه ها چرخیدم و بدون اینکه سر جام بشینم، سرمو از روی بالش بلند کردم.یه آن دیدم یه نفر دقیقا رو به روی من، کنار سورن نشسته.اون شخص یه پارچه ی سیاه رنگ روی خودش انداخته بود و داشت به سورن نگاه می کرد.همین لحظه سرشو آروم بالا اورد و به من نگاه کرد اما نمی تونستم از داخل اون ردا صورتشو ببینم!! برای یه لحظه تمام بدنم سرد شد.از ترس زبونم بند اومده بود.شک نداشتم می دونه که من بیدارم ولی بدون اینکه به من توجهی کنه دستشو خیلی آروم روی صورت سورن کشید.دستش بزرگ اما استخونی و سیاه بود.سورن با لمس دست اون شخص هیچ عکس العملی نشون نداد.حس می کردم اتفاقی برای سورن افتاده که حرکتی نمی کنه.با این فکر حسابی ترسیدم و زود سر جام نشستم. خواستم برم طرف سورن که دیدم دیگه از اون یارو خبری نیست.
سریع از روی مسعود رد شدم و کنار سورن نشستم.حین رد شدن مسعود رو له کردم،جوری که صداش در اومد و با عصبانیت گفت : اووو ! پَک و پهلومو داغون کردی!...
بی اهمیت به مسعود ، سعی کردم سورن رو بیدار کنم.دو سه بار صداش کردم و محکم تکونش دادم.بعد چند ثانیه به خودش اومد و بدون اینکه چشماشو باز کنه با حالتی التماسی گفت : بهراد، تو رو خدا بذار بخوابم...
با نگرانی پرسیدم : حالت خوبه؟!
سورن – خوبم ، تو چطوری؟
- مسخره ، جدی میگم!
سورن – منم جدی گفتم...اگه بذاری بخوابم بهتر هم میشم.
romangram.com | @romangram_com