#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_89
مسعود – آقا اصن بدتر میشه! خیالت راحت شد؟ تو راه دیگه ای به فکرت می رسه؟من دارم میگم بریم پیش طرف ببینم اصلا قضیه چیه؟ با چی طرفیم؟! بعد یه فکری می کنیم.
- باشه...ریش و قیچی دست توئه.راستی تو که مهمون داشتی خونه ی سورن چه غلطی می کردی؟
مسعود – مؤدب باش وگرنه می ندازمت بیرون بری پیش همون جنه.
- خفه شو...بگو دیگه.
مسعود – من خونه سورن بودم که مژگان زنگ زد و گفت گاز خونه شون قطع شده.الانم هوا یه خورده سرده شبا...امشبه رو بیان اینجا بخوابن.منم قبول کردم.
- آخی...چقدر هم که همه شون ظریفن! تو خونه کمبود پتو داشتن؟!
مسعود – من چه می دونم! دیگه نمی تونستم بیرون شون کنم که...! ناسلامتی خواهرمه.
- الان توی اون یکی اتاقن؟
مسعود – آره.من دیدم تو مثه وحشی ها زنگ میزنی دیگه نپرسیدم کی پشت دره.همینجوری باز کردم که اینا بیدار نشن.
- ببخشید.دست خودم نبود.
مسعود – اشکال نداره.الان میرم واسه ت پتو میارم بخوابی.فردا هم زنگ می زنم به دوستم و آدرس طرف رو می گیرم.
- مرسی.
به خاطر قرص ها شب رو راحت خوابیدم.انقدر زود خوابم برد که وقت فکر کردن به اتفاقای اون روزو نداشتم.
صبح زود مسعود اومد و بیدارم کرد.گیر داده بود که برم صبونه بخورم چون عمه خانوم فهمیده بودن من اونجام و نمی دونم چرا یهویی عزیز شده بودم.هنوز اثر قرص ها از بین نرفته بود برای همین بهونه اوردم و برای صبونه نرفتم.اصن من صبونه خور نیستم.تازه همینم مونده برم وَر دل نسترن و عمه مژگان نون پنیر سَق بزنم!
دوباره خوابیدم.نزدیکای ساعت ده صبح بود که این بار با صدای سورن از خواب بیدار شدم.
- اَه...تو از کجا اومدی؟
romangram.com | @romangram_com