#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_90


سورن – از در!

- هه خندیدم...

سورن – مسعود بهم اس ام اس داد و گفت که امروز می خواید برید پیش جن گیر.منم اومدم اینجا که باهاتون بیام.

- اگه خیلی مشتاقی تو به جای من برو.

سورن – باید خودت هم باشی حتما.حالا دیگه پاشو...زود باش.

با بی رغبتی از جام بلند شدم.یه جورایی دل شوره داشتم.اصلا راضی نبودم بریم پیش این یارو.یه حسی بهم می گفت نمی تونه بهم کمک کنه.دست و صورتمو شستم و رفتم توی پذیرایی.

مسعود – به! چه عجب! بلاخره بیدار شدی...انقد نیومدی تا مژگان اینا ناراحت شدن و رفتن.

- برو بابا.لابد فرار کردن برای اینکه منو نبینن! بی خیال...آدرس طرفو گرفتی؟

مسعود – هر جور دوس داری فک کن.آره گرفتم...اگه حال داری همین الان بریم.

- باشه.

سه تایی سوار ماشین سورن شدیم و حرکت کردیم.مسعود آدرس رو حدودا بلد بود برای همین خودش رانندگی می کرد.منم روی صندلی پشت ماشین نشستم.

- این یارو کجا زندگی می کنه؟

مسعود – حومه شهر.

- مَرده یا زن؟

مسعود – بیشترش مَرده.

سورن – ینی چی بیشترش مَرده؟! بلاخره مَرده یا زن ؟

romangram.com | @romangram_com