#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_88
تراس خونه م خیلی بزرگ بود و همه ی اتاق ها و آشپزخونه رو به هم وصل می کرد.ارتفاعش از سطح حیاط دو تا پله بود.به دیوار تکیه دادم و رو به حیاط نشستم.سیگارمو روشن کردم و مشغول پک زدن شدم.پاهامو دراز کردم و سرمو به دیوار تکیه دادم.یه لحظه احساس خستگی کردم برای همین هم خواستم سرمو روی زمین بذارم.هر وقت درس می خونم خوابم می گیره!همونجا کنار دیوار دراز کشیدم.با اینکه زمین تراس سرد بود اما دوست نداشتم برم توی خونه.یه ذره می ترسیدم و اونجا هم خیلی تاریک بود.نور مهتاب م*س*تقیما به چشمام می خورد،طوری که چشم بسته هم حسش می کردم.
برای چند لحظه چشمم رو بستم و یه آن احساس کردم یه سایه روم افتاده!خیلی تند سر جام نشستم و اطراف رو نگاه کردم اما کسی رو ندیدم.همین که از سر جام بلند شدم برای یکی دو ثانیه سایه رو روی خودم دیدم اما کسی نبود و دیگه خبری از سایه هم نبود.اصلا صدایی پایی هم بر اثر سایه به گوشم نرسید! یه نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم دوباره دراز بکشم.مطمئن بودم خیالاتی شدم.چشمام رو بستم و نور مهتاب رو با چشمای بسته هم حس می کردم.بعد از چند لحظه دوباره حس کردم یه سایه روم افتاده.سریع نشستم.هنوز سایه روی من بود.سایه ی یه آدم.اما از جسم خبری نبود!به حدی ترسیده بودم که بدنم شدیدا داغ شده بود.قلبم تند تند می زد.دستمو گذاشتم روی قلبم.دست چپم رو به زمین تکیه داده بودم.وقتی به دستم نگاه کردم متوجه شدم که خودم سایه ای ندارم!
بعد از چند ثانیه سایه ای که روی من افتاده بود و مانع رسیدن نور ماه شده بود شروع به حرکت کرد.داشت می رفت سمت باغچه.همه ی توجهم به اون سایه بود.وقتی به باغچه رسید گل ها و درختا خیلی آروم شروع به حرکت کردن.انگار نسیم ملایمی بهشون می خورد.حالا دیگه حرفای سورن رو باور کردم.حتم داشتم این سایه،سایه ی یه جنه! اما خودشو بهم نشون نمیداد.حتما می دونست اگه ببینمش ممکنه غش کنم.چند ثانیه ای گذشت که برق وصل شد.
همین که برق وصل شد سریع رفتم توی اتاق و آماده شدم.باید از خونه می زدم بیرون وگرنه یا سکته می کردم یا خُل می شدم! اول به ذهنم رسید برم پیش سورن.یاد حرفای مسعود در مورد دعانویس و این چیزا افتادم و تصمیمم رو عوض کردم.یکراست میرم پیش مسعود.داروهامو برداشتم و رفتم سمت در حیاط.ماشین رو توی کوچه گذاشته بودم.تندی سوار شدم اما ماشین استارت نمی خورد!علی رغم میل باطنی مجبور شدم پیاده برم.همش می ترسیدم کسی دنبالم باشه واسه همین همه ی راه رو دویدم.توی کوچه ها کلاغ پر نمی زد.تعجبی هم نداشت.ساعت نزدیک یک شب بود.ده دقیقه ای به خونه ی مسعود رسیدم.پشت سر هم زنگ می زدم.مسعود هم بدون اینکه آیفون رو جواب بده درو باز کرد.از پله ها رفتم بالا.مسعود می خواست بیاد پایین اما تا منو دید منصرف شد.
خیلی عصبانی بود ولی سعی می کرد آروم حرف بزنه.
مسعود – چته نصف شبی الاغ؟!
چون کل مسیر رو دویده بودم نفسم بالا نمیومد.همون لحظه نتونستم جواب بدم.خم شدم و دستمو گذاشتم روی زانوهام و متوجه کفش های جلوی در شدم.مثه اینکه مسعود مهمون داشت! مسعود که دید نمی تونم حرف بزنم دستمو گرفت و با همدیگه رفتیم داخل.
رفتیم توی یکی از اتاق خواب ها و نشستم. از مسعود خواستم واسم یه لیوان آب بیاره و چند تا از قرص ها رو خوردم و کل داستان رو برای مسعود تعریف کردم.
مسعود – مطمئنی اشتباه نمی کنی؟
- آره...اون لحظه نه قرص خورده بودم...نه م*س*ت بودم...فقط یه ذره خوابم میومد که وقتی سایه هه رو دیدم کلا از سرم پرید.تازه دو بار هم تکرار شد.
مسعود – من که بهت هشدار داده بودم...تو هی می گشتی دنبال منطق!تحویل بگیر.شانس اوردی خودشو بهت نشون نداده.
- حالا میگی چی کار کنم؟
مسعود – همون که قبلا گفتم.بریم پیش اون یارو جن گیر...دعانویس یا هر کوفتی.شاید بتونه کمک کنه.
- اگه بدتر شد چی؟
مسعود – بدتر نمیشه!
- از کجا میدونی؟
romangram.com | @romangram_com