#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_87
- منو بگو فک کردم کسی واسه م خریده!
سورن – حالا ینی نمی خوایش؟
- معلومه که می خوام.یک مو از خرس کندن غنیمته.
مسعود – راستی چند روز دیگه عروسیه.شما دو نفر هم از طرف من دعوتین.
سورن – عروسی کی؟
مسعود – نسرین.
سورن – نسرین کیه؟ ...آهان یادم اومد.خواهر نسترن.
- حالا چرا می خندی؟
سورن – هیچی! همینجوری.ایشالا قسمت بشه عروسی خودش هم خدمت کنیم.بهراد تو میای دیگه؟
- نه ...حوصله ندارم.
مسعود – من راضی ش می کنم.خیالت راحت...
این همه مشکل دارم آخه عروسی رو کجای دلم بذارم؟! دیگه نباید به این اتفاقای اخیر فک کنم.هر چی بیشتر بهشون فکر می کنم بلاهای بدتری سرم میاد.از امشب می خوام همه چیزو فراموش کنم.
***
سورن و مسعود خیلی اصرار کردن که شام پیششون بمونم که البته منم موندم.خودم اصلا اعصاب غذا درست کردن نداشتم.بعد از شام حوالی ساعت یازده شب از سورن و مسعود خدافظی کردم.بعد تصمیم گرفتم برم داروخونه ی شبانه روزی سر خیابون که داروهامو بگیرم.توضیحات مصرفش هم از دکتر داروخونه گرفتم.خوبه که داروی خواب آور و آرامبخش هم نوشته.توی این وضعیت واقعا لازمشون دارم! نزدیک ساعت دوازده شب بود که رسیدم خونه.نمی دونم چرا بیش از حد ترسیده بودم برای همین توی حیاط،اطراف ساختمون رو نگاه کردم.می ترسیدم از اینکه کسی توی خونه باشه.بعد از کلی بازرسی وقتی مطمئن شدم وضعیت سفیده رفتم داخل خونه و لباس هامو عوض کردم.زیاد خوابم نمیومد.خواستم قرص ها رو بخورم اما به ذهنم رسید حالا که خوابم نمیاد درس هامو یه مرور کنم.البته مرور که چه عرض کنم!... برای اولین درس هامو بخونم.
شب آرومی بود.باد نمیومد و آسمون مهتابی بود.راحت می تونستم به محیط گوش کنم و صداهای جزئی رو هم تشخیص بدم.کتاب رو دست گرفتم و مشغول شدم.تمام حواسم رو داده بودم به کتاب.چند دقیقه ای گذشت و برق قطع شد.
چه بد شانسی ای! تا من اومدم درس بخونم برق رفت! یه بار هم که ما خواستیم درس بخونیم اداره برق نذاشت.خونه خیلی تاریک شد.اون طرف اتاق رو هم نمی تونستم ببینم.فقط نور مهتاب از در و پنجره وارد خونه شده بود و یه کم روشنش کرده بود.با خودم گفتم میرم و تا وصل شدن برق روی تراس میشینم...اونجا حداقل نور مهتاب هست! پاکت سیگارمو برداشتم و رفتم روی تراس.
romangram.com | @romangram_com