#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_83


- اوه...باشه.

نمی دونم چرا حالات سورن منو به خنده می نداخت؟! این خون دماغ شدن یه سود واسه من داشت.اینکه سورن از خیر کوتاه کردن موهام گذشت...کلا یادش رفت.

***

حوالی ساعت هفت صبح بود که موبایلم زنگ خورد.

سورن – تو هنوز خوابی؟

- نه بابا بیدارم.

سورن – زحمت کشیدی! اگه زنگ نمی زدم حتما تا لنگ ظهر می خوابیدی.ببین من امروز نمی تونم باهات بیام آزمایشگاه.مطمئن باشم خودت میری؟

- آره.خیالت راحت.

سورن – بهراد اگه نری خودم می کشمت! یه وقت چیزی نخوری به این بهونه آزمایشگاه رو بپیچونی...!

- نه...حواسم هست.

سورن – پس فعلا.

- خدافظ

کاملا فراموش کرده بودم.اگه سورن زنگ نمیزد حتما خواب می موندم.با بی رغبتی آماده شدم و رفتم.برای اینکه خوابم بپره ماشین رو نبردم.یه کم که پیاده روی کردم خوابم هم پرید.هوا یه خورده سرد بود.اما خوب بود.

توی آزمایشگاه کارم زیاد طول نکشید.دکتر آزمایشگاه بهم گفت که بعد از ظهر جوابش حاضر میشه.خیلی زود از آزمایشگاه زدم بیرون.خیابون یه کم شلوغ شده بود.منم چون عجله ای برای خونه رفتن نداشتم آروم حرکت می کردم.برای یه لحظه توی اون جمعیت، نگاهم به یه چهره ی آشنا افتاد.سر جام وایسادم و دقیق نگاه کردم.انگار همون مردی بود که چند وقت پیش جلوی خونه م دیده بودم.هیکلش واقعا درشت بود برای همین راحت تونستم بین جمعیت بشناسمش.دقیقا اونطرف خیابون بود.دوست داشتم برم نزدیک تر چون کلاهش اجازه نمیداد صورتش دیده بشه،برای همین تصمیم گرفتم ازعرض خیابون عبور کنم.تردد زیاد ماشین ها جلوی سرعتم رو می گرفت.وقت نداشتم از خط عابر پیاده رد بشم.با بدبختی از بین ماشین ها رد شدم.وقتی رسیدم اونطرف خیابون دیگه یارو اونجا نبود.هر چی اطراف رو نگاه کردم ندیدمش.اَه...آخه با اون هیکل یهو کجا غیبش زد؟!

بدشانسی اوردم.اگه سریع تر به اونطرف خیابون می رسیدم حتما می دیدمش.شاید اگه تعقیبش می کردم به نتیجه ای می رسیدم.حیف شد...دیگه کاری نداشتم که انجام بدم برای همین راهی خونه شدم.تمام راه رو پیاده رفتم.به خیابون اصلی نزدیک کوچه مون که رسیدم سیگارمو روشن کردم.توی اون هوا خیلی می چسبید.داشتم به آزمایش و نتیجه ی احتمالی ش فکر می کردم و به اطراف نگاه می کردم.یک آن از دور نگاهم به کوچه مون افتاد.

همونجا وایسادم و این دفه با دقت نگاه کردم.خودش بود...همون مرد هیکلی...چجوری انقدر زود به اینجا رسیده بود؟! اصلا چرا اومده بود؟! توی اون لحظه مطمئن بودم که منو ندیده.با خونسردی تمام شروع کرد به راه رفتن.احتمال دادم که خونه ش همین اطراف باشه.کنجکاو شده بودم دنبالش برم چون یقینا به صورت اتفاقی اطراف خونه ی من پرسه نمی زد! با فاصله ی نسبتا زیادی که متوجه حضور من نشه دنبالش راه افتادم.داشت به سمت قسمت هایی ییلاقی که تپه های بیشتری دارن می رفت.به نسبت توی اون محله ها خونه های کمتری هست.با این حال خیلی سعی می کردم که منو نبینه.چند دقیقه ای بود که دنبالش بودم.سرشو پایین انداخته بود و آروم حرکت می کرد.وارد یه کوچه شد و تا اواسط کوچه پیش رفت.من سر کوچه ،پشت یه دیوار وایسادم که در یک فرصت مناسب حرکت کنم.همینطور که با دقت بهش نگاه می کردم متوجه شدم سرعتش رو به شدت کم کرد و بعد از چند ثانیه وایساد.وسط کوچه وایساده بود و حرکتی نمی کرد.حدس زدم که متوجه حضور من شده باشه اما حتی یه نیم نگاه هم به پشت سرش ننداخت.منتظر بودم اگه به سمت من برگشت فلنگ رو ببندم چون در نبرد با اون حتما جسد کُتلت شده ی منو به خانواده م تحویل می دادن!

romangram.com | @romangram_com