#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_45


سورن – حالا کوتاه بیا...یه شب که بیشتر نیست.چرا عین دخترا ناز می کنی؟

یه لحظه توی حد فاصل پله ها که اون چند نفر روش ایستاده بودن و در ورودی مکث کردیم و با چند ضربه به در وارد سالن شدیم.

این دیگه نهایت بد شانسی من بود.همون لحظه که وارد سالن شدیم یه نگاه خصمانه به سورن انداختم.خودش می دونست می خوام بهش بگم "حسابتو می رسم".این دست لامصب منو گرفته بود و نمی ذاشت از همون راهی که اومدم برگردم.اگه می دونستم می خواد منو ببره به یه پارتی که دختر و پسر رو نمی شه از هم سَوا کرد عمرا اگه همراهش میومدم.

همون لحظه میزبان اومد جلو.یکی از پسرایی بود که قبلا توی دانشگاه دیده بودمش اما از بچه های کلاس ما نبود.با ما احوال پرسی کرد و خوش آمد گفت.

این دفه دیگه من دست سورن رو گرفته بودم و ول نمی کردم.خدا رو شکر سالن خیلی بزرگ بود.رفتیم یه گوشه از سالن و نشستیم.

- چرا نگفتی دخترای دانشگاه هم هستن؟

سورن – به جان بهراد من نمی دونستم،تازه تو هم نپرسیدی.

- مرض...در ضمن به جون خودت!

سورن – بی خیال داداش. حالا که اومدیم ازش لذت ببر.(یه چشمک زد) من که می دونم تو از خداته.

- مگه من مثه تو ام؟ پسره ی هیز! من از دو سالگی دیگه با مامانم توی مجلس زنونه نمی رفتم.(خودمم خندم گرفت،دیگه در این حد هم نبودم)

سورن - انقد تیریپ پسر مؤدب برندار.اگه نمیومدیم یه جوجه کباب مفت رو از دست می دادیم.

- تو هم که فقط به خاطر جوجه کباب اومدی...

سورن – مهمترین دلیلش همین بود.

وقتی ما اومدیم مهمونی شون هنوز به ر*ق*ص و این چیزا نرسیده بود.یه آهنگ لایت گذاشته بودن اما کسی نمی ر*ق*صید.همه مشغول حرف زدن بودن.یه گوشه از سالن یه میز بزرگ که روش انواع و اقسام خوراکی بود گذاشته بودن.میوه ... شیرینی ...و البته م*ش*ر*و*ب.اما هیچکس م*ش*ر*و*ب نمی خورد! من موندم این جماعت محترم که انقد با اخلاق تشریف دارن کلهم چرا اومدن پارتی!!

سورن که دوباره مثه دیوونه ها داشت با این و اون نگاه می کرد و یواشکی می خندید.واقعا که این بشر بیماره.

- باز به چی می خندی؟ ببینم یه کار می کنی بندازنمون بیرون.

romangram.com | @romangram_com