#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_44


سورن اَدامو در اورد :"نمی دونم..." چقد لوسی تو.قبول کن دیگه.

- باشه بابا.کچلم کردی.

***

دَم غروب سورن موقتا باهام خدافظی کرد تا بره خونه و آماده بشه و منم بعد از چند دقیقه که آماده شدم برم اونجا و باهمدیگه بریم مهمونی.مونده بودم با این موها چه لباسی بپوشم! به پیشنهاد سورن تصمیم گرفتم همون تیپ اسپرت رو انتخاب کنم.به بلوز آستین بلند مشکی پوشیدم با شلوار لی آبی کمرنگ و شال گردن مشکی.کاپشن چرمی مشکیه رو هم پوشیدم.می دونستم اگه نپوشمش سورن مجبورم می کنه دوباره برگردم خونه و بپوشمش.در آخر هم پوتین هامو پوشیدم و راه افتادم.

سورن گفت که مهمونی توی ویلای یکی از بچه هاست.خیال رو راحت کرد که اونجا به اندازه ی کافی برای دور از جمع بودن جا داره.حدودا ده دقیقه ای از شهر دور شدیم.گویا ویلا اطراف یکی از روستاهای شهر بود.بعد از چند دقیقه بلاخره رسیدیم.حیاط ویلا که در آهنی داشت که یه کم باز بود.سورن رفت و درو کاملا باز کرد و ماشین رو گذاشتیم داخل حیاط.ماشین ها بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم،بودن.از در حیاط ویلا تا ساختمون بیش از پنجاه متر بود.جلوی ساختمون ویلا هم چند نفر ایستاده بودن و داشتن با هم صحبت می کردن.چون از جاهای شلوغ زیاد خوشم نمیاد اعصابم از دست سورن به هم ریخته بود.به فکرم رسید که از همونجا برگردم اما منصرف شدم.چون به سورن قول داده بودم.

- تو که گفتی فقط چند تا از بچه های کلاس دعوتن!

سورن – الان هم میگم.

- با این تعداد ماشین فکر کنم همه ی بچه های دانشگاه تشریف داشته باشن!

- نه بابا...پیاز داغ شو زیاد نکن.اینا بچه مایه دارن...به اندازه نفرات ماشین دارن.

به در ساختمون رسیدیم و با اون چند نفری که دم در بودن سلام و احوال پرسی کردیم.من که هیچکدوم رو نمی شناختم...بعید می دونم سورن هم بشناسشون.چقدر هم افه ی صمیمیت برداشته.انگار ده ساله با هم رفیقن.

یکی از اون مردا گفت : بفرمائید...فراز هم داخله.

خیلی آروم به سورن گفتم : فراز دیگه کیه؟

سورن- نمی دونم! لابد میزبانه...من که تا حالا اسمش هم نشنیده بودم.

- تو که حتی اسم میزبان رو هم نمی دونی چرا منو برداشتی اوردی؟نکنه کلا دعوت نیستیم؟

سورن – نه به خدا.اون یارو صادقی بهم گفت بیایم.آدرس هم اون داد.

- صادقی دیگه کیه؟ همون پسر مَلَنگه؟!! ینی خـــــاک بر سرت که به حرف اون ما رو برداشتی اوردی اینجا.

romangram.com | @romangram_com