#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_46
سورن – باور کن دست خودم نیست.اون دختره موهاشو بلوند زده بعد نوک موهاشم رنگ قرمز گذاشته.عین طوطی شده.
- بسه بابا...دیوونه بازی در نیار.به جای این حرفا پاشو برو دو تا لیوان م*ش*ر*و*ب بریز و بیار.
سورن – خوب شد گفتی.حواسم نبود.الان میرم.
سورن زود رفت سمت میز و دست به کار شد.منم سیگارمو از جیبم دراوردم و یه سیگار آتیش کردم.چند لحظه منتظر شدم.سورن داشت میومد که سه تا دختر رفتن سمتش و شروع کردن به صحبت.فقط دعا می کردم سمت من نیان.اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم.از همه مهمتر دوست نداشتم سیگارمو الکی خاموش کنم.خدا رو شکر بعد از دو سه دقیقه همشون بی خیال شدن و باهمدیگه خدافظی کردن.
سورن – آخیش! خلاص شدم.داشتم قاطی می کردم.
- بده من دق مرگم کردی.
سورن چند ثانیه سکوت کرد و گفت:نمی پرسی اینا کی بودن؟
- به من چه؟
سورن – آره خب...منطقیه.
فقط داشتم به این فکر می کردم که زودتر از اینجا خلاص شم.کم کم اعصابم داشت بهم می ریخت.سورن اصرار داشت که تا موقع شام بمونیم و بعد بریم.اما شام توی سرش بخوره.من موندم این که بچه مایه داره چرا انقد واسه یه جوجه کباب بال بال میزنه! انگار تا حالا نخورده.سرمو به مبل تکیه دادم و آروم سیگار می کشیدم.سورن که هم که با خودش گل می گفت و گل می شنید.یهو یه نفر گفت :سلام آقای یوسفی!
با بی میلی از جام بلند شدم.باز هم سیما و دوستش بودن.فکر کنم خیلی از این سورن خل و چل خوششون اومده.چون دم به دقیقه در تعقیب ما هستن.باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم.نمی دونم چرا نمی نشستن!منم که حوصله ی ایستادن نداشتم بدون توجه به اونا نشستم.من نمی دونم این چه مُدیه که توی مهمونی ها این لیوان می گیرن دستشون و سرپا با همدیگه حرف می زنن! تازه مشخص بود که توی لیوان دخترا آب پرتغاله نه م*ش*ر*و*ب.سورن نزدیک بود خندش بگیره اما برای اینکه تابلو نشه یه لبخند زد و بهشون پیشنهاد داد که بشینن.من و سورن کنار هم نشستیم و اونا هم هر کدوم روی یه مبل یه نفره نشستن.دوباره با سورن مشغول صحبت شدن.بعد از چند دقیقه سیگارم تموم شد.خواستم پاکت سیگارمو از روی میز بردارم تا یکی دیگه بکشم.
میترا – فکر نمی کردم شما هم تشریف بیارید آقای ماکان.
حس کردم لحنش کمی کنایه آمیز بود.لابد فکر می کرد من خیلی مشتاق این مهمونی های مرغ و خروسی بودم! البته اهمیت نداشت...هر جور دلش می خواد فکر کنه.بدون اینکه بهش نگاهی کنم سیگارمو روشن کردم و
گفتم: حالا که می بینید اومدم.
سورن – بهراد دوست نداشت بیاد،من بهش اصرار کردم.
میترا – صحیح!
romangram.com | @romangram_com